خونه تکونی ( قسمت اول )


بیست روزی به نوروز 87 مونده بود و منم مثل همه مشغول خونه تکونی بودم و از دو سه ماه قبل، از کارگر مربوطه وقت گرفته بود .

این بنده خدا ، یک آدم بشدت غرغرو و عصبیه. تمام مدتی که کار می کنه نفس نفس می زنه و از خودش صداهایی مثل فِش و فِش در میاره ! یعنی دارم کار می کنم ، خسته شدم ! با اینکاراش جّو خونه رو خراب می کنه و همه یه جورایی به هم میفتن .کسانی که باهاش سر و کار دارن میدونن باید مرتب بهش بگن : خسته نباشی ! به به ! عجب برقی می زنه شیشه و .......

اما خداییش چون کارش خیلی خوبه و از صبح زود شروع به کار می کنه و واقعأ در و دیوار رو برق میندازه ،طرفدار زیاد داره . کم مونده منشی بگیره و مشتری هاش ، همیشه از مهر یا آبان باید ازش وقت بگیرن !!!

از ماجرا دور نشیم . این بنده ی خدا ،روزی که اومد خونه ی ما ،حسابی سیمهاش داغ کرده بود .انگار از دنده ی چپ بلند شده ، که مرتب ماجراهای عجیب و غریب ، براش پیش می اومد ! از لحظه ای که از راه رسیده بود شروع کرد به غر غر و نق نق . اصلأمعلوم نبود از کجا دلش پُر بود یا چقدر از همسر عزیزش جارو و ماهی تابه نوش جان کرده بود که اینطوری داغ کرده بود و آمپرش چسبیده بود . خلاصه تا می تونست از خودش انرژی منفی ساطع کرد و اعصاب همه رو خورد کرد .
 بالاخره بعد از صرف صبحانه سرگرم کار شد و حدودای ساعت ده صبح در یکی از اتاق ها مشغول کار بود که من احساس کردم طرف خسته و گرسنه است و وقت میان وعده رسیده . به همین جهت یک سینی محتوی یک لیوان چای ، کیک و میوه آماده کردم و در حالیکه اونو صدا می کردم وارد اتاق شدم .اما اون جوابی نداد ،نگو بیچاره گرم کار بوده و نشنیده .منم دیدم در اتاق تقریبأ نیمه بسته است با خودم گفتم شاید مشغول استراحته .این بود که در حالیکه دستم بند بود یک تنه ی حسابی به در زدم و تقریبأ پرت شدم تو اتاق و گفتم : خسته نباشی !

در همین موقع در چنان به سمت خودم برگشت که لیوان چای نزدیک بود بریزه ! احساس کردم مانعی پشت دَره ، وقتی درو به بدبختی باز کردم و سرم رو بردم داخل ، دیدم این بیچاره روی نردبونه و سرش رو با دو تا دستاش محکم گرفته و حرف نمی زنه ! حتی یه آخ ناقابل هم نگفت ، فقط به زمین نگاه می کرد. شایدم از بس ضربه شدید بوده ، بیچاره هنگ کرده بود !

من که خیلی ترسیده بودم با مشاهده ی این وضع گفتم : وای خدا مرگم بده ، چه کار کردم ؟ و منتظر بودم که باز با اون اخلاقش شروع کنه بد و بیراه گفتن . اما او برخلاف تصورم همونطور که سرش پایین بود با کنایه گفت : " خیلی ممنون خــــــــــــــــــانِم جان ! محکم تر می زدی بلکه فَرَجی می شد !!!

منم که از صبح دلم از دستش پُر بود ،ظاهرأ متأسف اما در دلم کیف کردم از ضربه ی جانانه ای که به طرف زدم ! و در همین حال با دخترم به آشپزخونه پناه برده و دوتایی مون از خنده منفجر شدیم ،هر کاری که می کردیم نمی تونستیم جلوی خنده مونو بگیریم ...  به دخترم گفتم : نوش جونش ! حقشه ! از بس که از صبح تا حالا اعصاب همه رو خورد کرده !


و بعد با خودم فکر کردم اگه اون بیچاره ضربه مغزی شده بود چی میشد و خدا رو شکر کردم که بخیر گذشته ! 


ادامه دارد ......