گاهی اوقات میرم مشاوره ،برای یکسری مشکلات فرزندان و مسائل مربوط به خانواده ، و وقتی برمی گردم احساس می کنم سبک شدم . چند روز پیش که رفته بودم مطب دکتر محمودی نیا .برگشتنی با یک تاکسی تلفنی اومدیم که خدا نصیب نکنه! بیچاره راننده دلش حسابی پر بود . بنده خدا نزدیک شصت سال داشت و خداییش رفتارش یه جورایی احترام برانگیز بود. از لحظه ای که سوار شدیم شروع کرد به اظهار ناراحتی از هوای بد و بارندگی هایی که باعث شده کارهاش عقب بیفته و نتونه به باغهایی که ارث پدریشه سرکشی کنه .ظاهرأ می خواست چند تا درخت جا به جا کنه .خیلی آروم و شمرده و با ته لهجه ی ترکی صحبت می کرد .ضمن صحبتهاش از ترافیک گله و شکایت کرد که با هر دفعه بارندگی ، تهران قفل قفل میشه و چقدر وقت آدم تلف میشه .از موتورسوارها شکایت کرد و در آخر نتیجه گرفت که همه شون دیوونه ان وگرنه سوار موتور نمیشدن !از درددلهاش دستگیرم شد که موتور سوارها حسابی اذیتش کردن . مرتب می گفت :حالا کاش ادب داشتن، کاش تربیت خانوادگی درست و حسابی داشتن . من هم حرفاشو تایید کردم .خلاصه کلی حرف زد تا دوباره رسید به وضع هوا که اگه اینقدر بد نشده بود می تونست بره زنجان .بعد گفت :خدا رحمت کنه همه ی رفتگانتون رو، وقتی پدر من از دنیا رفت وصیت کرد که چطور ارثیه تقسیم بشه و باغهای طارم زنجان رو تقسیم کرد .ما هم سه تا برادر بودیم و سه تا خواهر .و شروع کرد به تعریف ماجراها و روابط خانوادگی شان .
خلاصه آنقدر گفت تا رسید به ماجرای مادرش که بعد از مرگ پدره تنها شده بود . دوباره گفت خدا رحمت کنه همه ی رفتگانتون رو ! و تعریف کرد که یکی از این سه تا برادر، بنده خدا جوون مرگ میشه .خیلی دلم گرفته بود دلم می خواست دیگه حرف نزنه ولی بنده خدا دلش پر بود و ا ادامه داد که برادر بزرگه هم ظاهرآ خیلی متدینه و سرش همیشه رو مُهره اما خسیسه و به مادره هم بی توجهی می کرده در نتیجه این آقا بعنوان یک فرزند وظیفه شناس مراقبت از مادر رو به عهده می گیره و چقدر بهش میرسه و مادر چقدر ازش راضی بوده. باز با جمله ی خدا رحمت کنه همه ی رفتگانتون رو فهمیدیم مادره هم بله ! اونم با چه آب و تابی و شرح بیماری و از دنیا رفتنش ... دلم می خواست بگم همونجا نگه داره و ما رو پیاده کنه . ترجیح میدادم تو اون سرما پیاده شم و یک ماشین دیگه بگیرم.اما نمیشد ... دلم براش می سوخت . می خواستم بگم من بیچاره خودم دارم از مشاوره برمیگردم حالا باید به تو مشاوره بدم .حس خیلی بدی داشتم اما دیدم اون خیلی دلتنگه و دلش یک جفت گوش بیکار می خواد و می خواد تخلیه بشه. از رفتارش کاملآ پیدا بود که دلش خیلی پره و کسی به حرفاش گوش نمیده.بالاخره بعد از کلی تعریف از ماجرای بیماری مادرش دوباره گفت خدا رحمت کنه همه ی رفتگانتون رو ! تنم لرزید با خودم گفتم دیگه چی شده که خودش گفت بعد از مادرم خواهر وسطیه ام از دنیا رفت اما نه اینکه فکر کنین با بیماری .بلکه بیچاره دق مرگ شد ! ای وای ... دوباره دل من بیچاره ریخت پایین . ماجرا از این قرار بود که پسر این خانم که کماندو بوده و میره جبهه ، سالها میگذره و هیچ خبری ازش نمیشه تا اینکه ... باز با جمله ی خدا رحمت کنه همه ی رفتگانتون رو ، ادامه داد: بعد بیست سال خبر شهادتش رو برای مادرش میارن و اون یک ذره امید مادر هم کور میشه و بنده خدا دق می کنه .
خیلی ناراحت شدم و هنوز تو این افکار بودم که اون آقا توضیح داد که اون بنده خدا چقدر فجیع شهید میشه .البته من از ذکر جزئیات خودداری می کنم.
القصه اون بنده خدا حسابی تخلیه هیجانی شد و روحیه منِ بیچاره ....
در
همین اثنا فکری بخاطرم رسید ، فورآ حرفاشو قطع کردم و برگشتم سر اولین
جمله اش و از جابجایی درخت و وقت این کار سوال کردم .اون هم توضیح داد تا
درختها جوونه نزدن باید هرچه زودتر جابه جا شن .بهش گفتم شما که تجربه
دارین و میدونین شرایط آب و هوا مرتب تغییر می کنه و همیشه که برف و بارون
نیست انشاالله چند روز دیگه میرین طارم و اینکارو انجام میدین . خودتون
گفتین درختها تو این سرما هنوز خوابن . اون آقا خیلی خوشحال شد .گفت درسته
درختها هنوز خوابن . منم سه تا درخت انار درجه یک و دو تا درخت " به " عالی
دارم که جابجا کردنشون کارزیادی نداره .
انگار دوباره نور امید تو دل اون بنده خدا تابیدن گرفت .شروع کرد به ردیف کردن برنامه برای نوروز و اینکه با خانمش برن طارم که اون هم گردشی کرده باشه.و توضیح داد که طارم دوتاست ،پایین و بالا .و باغهای این بنده خداها نزدیک منجیله .بعد دوباره گفت خدا رحمت کنه همه ی رفتگانتون رو ، بعد از زلزله ی رودبار و منجیل چندین نفر ..... هنوز حرف تو دهنش بود که پریدم وسط حرفش و گفتم : منجیل ؟ همونجا که ژنراتورهای بادی داره . عجب باد شدیدی میاد اونجا .... پرید وسط حرفم و گفت این بادها اگه نباشه مارهای منجیل همه ی اهالی رو نابود می کنن ،مار از دو چیز می ترسه باد و مورچه !خدا رحمت کنه رفتگانتون رو ..... باز پریدم وسط حرفش و گفتم : عجب، مار با اون جذبه اش از یه ذره مورچه می ترسه ؟ آقای راننده داشت توضیح میداد که بهش گفتم: متشکرم آقا ،رسیدیم .و یکی دو دقیقه تو ماشین نشستم تا صحبتش تموم شد .
پیاده که شدم بر خلاف تصورم، بیشتر از همیشه احساس سبکی می کردم .مطمئن بودم حال اون خیلی خیلی بهتر از منه.
خوشحال بودم که فقط با یکساعت
گوش کردن وانتقال کمی حس مثبت ،موجب تغییر روحیه در اون بنده خدا شدم.کاری
که دکتر محمودی نیا همیشه انجام میده.
نویسنده: hsh
شنبه 14 اسفند1389 ساعت: 11:37
سلام خانم مشاور...!
به یکی گفتم قدیما که مشاور ها نبودن، مردم چیکار می کردن؟
گفت اون موقا کسی نیاز به مشاور نداشت!
هرچی پیشرفت بیشتر میشه... آدما از هم دور تر، تنهایی بیشتر، دلا سنگتر و بچه ها هم که دیگه ولش کن...
بی حساب هم نمی گفت... نه؟
واقعآ همینطوره که میگی .
معلومه که بی حساب نگفته .
نویسنده: شاذه
شنبه 14 اسفند1389 ساعت: 17:4
سلام خاتون عزیز
خوشحالم که حالتون بهتره. چقدر این مشاوره خوب و روحیه بخشه. اون بنده خدا هم دلش باز شد.
سلااااام شاذه جونم
ممنونم از محبتتون. بله واقعآ موثره .
نویسنده: مامان یک عدد کلوچه
شنبه 14 اسفند1389 ساعت: 20:30
طفلی اون آقاهه چقدر دلش پر بوده....اما من موندم بالاخره کسی از این فک و فامیل براش مونده بود یا نه ...به هر حال خدا رحمت کنه تمام رفتگان رو....
راستی من هنوز تو خماری اون سطله موندما!!!!!!!!!
آره ،بنده خدا ...
فعلا باغهای میوه رو بچسب !
نویسنده: نرگس
یکشنبه 15 اسفند1389 ساعت: 8:42
سلاااام خوبید؟ بابا چه آدم داغونی بوده بنده خدا!!! دلم سوخت. ولی خودمونیم ها بعضی ها یه ساعت پیششون باشی تموم زندگیشون رو تعریف میکنند.
کلا" آدمهای جالبی هستند.
آره بعضی ها اینجوری هستن . منم دلم سوخت اما بیشتر از این بابت که گوش مفت و مجانی گیر نمیاره و دلش عقده می کنه !
نویسنده: نوای آشنا
یکشنبه 15 اسفند1389 ساعت: 9:48
عجب ... حالا واقعا اونجا مار هم داره ؟ خواستی بپرسی خواهر
هم مشاوره میری و هم مشاور می شی ؟؟ خدا قوت خواهر
راستی چرا نظرات شما این مدلیه ؟ معلوم نمی شه ماله چه پستی هست که ؟
نمیدونم خوااااااااهر !
چه کنیم خواهر !
اینم یه جور افه ی همایونیست خواهر ! از اظهار نظرشون پیداست مال کدوم پسته ، نیست ؟
توضیح :
نظرات و پاسخ ها مربوط به وبلاگ قبلی ست .
نویسنده: نوای آشنا
یکشنبه 15 اسفند1389 ساعت: 9:49
راستی خاتون جونم شما فخر الملوکین اینجا یا شمس الملوک ؟ دو نفریه اینجا؟ من با کدومشون دوستم آیا؟
من فخرالملوکم عزیزم.
مگه درباره ی وبلاگ رو نخوندین (این وبلاگ توسط فخرالملوک و با مشورت شمس الملوک نوشته میشه.)
اونم به این دلیل که نحوه ی ویرایش خاطرات مربوط به شمس الملوک ابتدا باید به تایید خودش برسه بعد علنی بشه.
نویسنده: نیکو
یکشنبه 15 اسفند1389 ساعت: 18:12
سلام
عزیزم خوبی ؟ ممنونم یعنی شما اونقدر بزرگی که دختر داری ؟ چه جوریاست ؟
البته منظور بدی از این بزرگ بودن نداشتم ... خیلی خوشحال شدم با خوندن این نظر شاید اولین نظری بود که این همه عمیق رفت تو ته دلم همیشه میام پیشت
دخترتون وبلاگ داره ؟؟؟؟
سلام عزیزم
من ۴۶ سالمه ، دخترم هم هم سن و سال توئه
نوشته های تو هم به دل من میشینه .انگار خیلی وقته میشناسمت دختر خوب
میام برات توضیح میدم .
نویسنده: رویا
یکشنبه 15 اسفند1389 ساعت: 23:46
مشاوره خوبه.منم گاهی ،پاری وقتی که دلم می گیره میرم پیش خانوم دکتر.
بامزه ،اون از من بیشتر حرف می زنه(ایکون یه رویا ی چنگک به دست با دو تا شاخ ویه دم مثلثی )
جالبه ها ! پس تخلیه ی هیجانات مراجعه کننده چی ؟!
تصور آیکونه خییییییییییلی بامزه بود. آیکون شیطان ! تنها چیزی که به دختر شاعرم نمیاد .
نویسنده: بلوط
دوشنبه 16 اسفند1389 ساعت: 12:3
سلام خاتون جونم....
خوبین؟
چقدر از این پستتون خوشم اومد.....
واقعا گوش دادن به درد دل دیگران و البته دادن انرژی بهشون خیلی تو روحیه خود آدم تاثیر خوبی میذاره.
سلاااااااااااام بلوط جونم .دلم برات یه ذره شده بود
واقعأ همینطوره عزیزم .خیلی خیلی تاثیر داره
نویسنده: مرمریتا
دوشنبه 16 اسفند1389 ساعت: 12:33
سلام مامان بلاگی
این پستتونم خیلی خوب بود
خوبه که به آدما احترام بذاریم منم سعیمو میکنم
دیگه اینکه زندگی یکنواخت است ما در زندگی گم شدیم یکی بیاد منو پیدا کنه
سلام عزیزم
خوش اومدی ،منم این حسو تجربه کردم ،حتی پستی داشتم تحت عنوان " کسی منو ندیده ؟ " اونروزا واقعأ تو هیاهوی زندگی گم شده بودم ...
نویسنده: آنیکا(دختر مامان)
دوشنبه 16 اسفند1389 ساعت: 15:15
سلام مامان جونی خودمممممممممم
خوبین؟؟؟؟
میگم؛عجب راننده ی دپسرده ای بوده!
سلااااااااااااااام دخمل نازم
چه عجب از این ورا !
نویسنده: مسافر تنها
دوشنبه 16 اسفند1389 ساعت: 18:45
سلام بانو
انیکا خانوم که منزل خودشه 6000 تا کامنت هم بزاره ما خوشحال میشیم
شما هم همینطور
اومدم دیدم پست جدید گذاشتی
این گوگل ریدر که فیل-×تر شده نمیفهمم کی آپه
اه از دست این جماعت
برم ببینم چه خبره بر میگردم
سلام
ممنون.ما که مادر و دختر جفتمون مزاحم میشیم
نویسنده: مسافر تنها
دوشنبه 16 اسفند1389 ساعت: 18:52
فکر کنم راننده های تاکسی عادت دارن با همه مسافراشون درد دل کنن
من که تو مسر طولانی با هر کی رفتم همین وضع بود!
این روزا همه دنبال یه گوش شنوا میگردن برا درد دل
حالا من یه دوست دارم هر وقت زنگ میزنه از کل فامیل خودشو شوهرش تعریف میکنه و درد دل میکنه حرفش هم که تموم میشه میگه خب کاری نداری خداحافظ
منم فکم میاد پائین
فکر کنم حکم گوش مفت برا این دوستم داره
آره حق با توئه عزیزم
درست مثل شمس الملوک دیگه !
نویسنده: جینی
دوشنبه 16 اسفند1389 ساعت: 21:22
آخی!چه زندگی پر غم و غصه ای داشته این آقاهه!
اما خوشم اومد از اینکه اینقدر ماهرانه بهش موج مثبت دادین.آفرین!
قربونت برم عزیزم .کجایی دلم برات یه ذره شده
مرسی عمه جون