آدم با چنگال آب حوض خالی کنه اما ...


15 خرداد

الحمدلله ،شکر خدا آتش بس اعلام شد ! کجا ؟ تو خونه ی شمس الملوک اینا ! چه خبر بود ،خوب معلومه جنگ سرد !!!

دقیقأ گوشهای بنده حدود سه روزه در استراحت مطلق بسر می برن و نفسی می کشن .البته  طرف ،بیست دفعه ای تماس گرفته اما به دلیل تعطیلات و حضور همسران گرامی در منزل و در نتیحه نبود وقت کافی به سلام و علیک مختصری قناعت کرده و من نجات پیدا کردم . اما دیگه مطمئنم که الان شمس الملوک در حال ترکیدنه و می خواد خبرای آشتی کنون رو بهم بده .خیر سرمون شوهربرفتونم نداشتیم که بتونیم چِنگی وَر تو بالِمون بزنیم (نوکی به بالمون بزنیم - به خودمون برسیم ) . .میدونین خبرای ما مثل همه ی خانمها ،جوریه که بهتره همسران گرامی در منزل نباشن و نشنَون . درواقع این به نفع خودشونه !


16 خرداد

امروز وقت مشاوره داشتم .دوباره وقت برگشتن همون راننده آژانسی به تورم خورد که همه ی فک و فامیلشو سونامی قضا و قدر شُسته و بُرده بود ! داشتم خدا خدا می کردم منو بجا نیاره که متاسفانه خوب شناخت و شروع کرد که خدا بیامرزه همه ی رفتگانتون رو و......

مخم داشت سوت می کشید که رسیدیم خونه . چقدر جای شمس الملوک خالی بود که بشینیم و کلی بگیم و بخندیم .از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون شدیدددددأ مترصد دریافت اخبار از خبرگزاری شمس الملوک پرس هستم !


17 خرداد

امروز مهمون داشتم .یکی از دوستان صمیمی و خوبم  خونه مون بود ،که زنگ تلفن به صدا دراومد . بـــــــــــــــــــــــــــــــله ! دیدم خودشه ، خود خودشه ! شمس الملوک کذایی !دیگه نمی تونستم طاقت بیارم .قرار شد تا فرصت مناسبی پیدا بشه، فعلأ خبراشو مختصر و مفید بهم بده . چی بهتر از خبر آشتی کنون ! حسابی به دلم صابون زده بودم . شمس الملوک هم رفت منبر (شروع کرد به سخنرانی) .گویا چند روز پیش شوهر شمس الملوک در حالیکه یک دسته گل باشکوه و یک جعبه کادو دستش بوده وارد خونه میشه وپس ازاجرای یک پانتومیم به او حالی می کنه که ازش معذرت می خواد و دلش می خواد که شمس الملوک اونو ببخشه .(لازم به توضیحه که اکثر آقایون اینطور مواقع لال شده و به سکوت یا نهایت یک اجرای پانتومیم بسیار ابتدایی بسنده می کنن !) این آقا بعد از کلی ضرب و زور و فشارآوردن به خودش و مِن مِن کردن به شمس الملوک میگه : شِما از من دلخورِن ؟ شمس الملوک که دلش از دست طرف حسابی پر بوده و باورش نمی شده شوهرش بعد از اینهمه سال به خود اومده، شروع میکنه به ناز آوردن وگفتن اینکه در این چند سال چقققققدر برقراری ارتباط کلامی با همسرش براش دشوار بوده و فاصله ی عاطفی بینشون زیاد بوده و و و و و

از اونجایی که وقتی شمس الملوک میفته سر سخنرانی هیچی جلودارش نیس و از طرفی بچمون دل پُری داشته ، هی میگه و میگه و میگه تا اینکه کاسه ی صبر طرف لبریز میشه و دست از دل برمی داره و میگه : می تونم یه چیزی بگم ؟ شمس الملوک با چشم و ابرو و ناز و غمزه ،جواب مثبت میده . در این موقع شوهرش در کمال خونسردی میگه : شِما یه دختربسیار لوس و ننر و اَ خود رضا ( از خود راضی) بودِن ، درست بشو مَم نیستِن !

و متعاقب اون از خونه میزنه بیرون !


_____________________________

شمس الملوک نوشت :


خدایا !

 از تو خردمندی می‌خواهم تا همسرم را درک کنم ، عشق می‌خواهم تا او را ببخشم ،بردباری می‌خواهم تا شرایطش را بپذیرم ،زیرا اگر از تو قدرت بخواهم ،

                                          

              او را آنقدر می‌زنم تا بمیرد !   D: