اتوبوس فرهنگی هنری !


سلام دوستان خوبم

با خودم مبارزه کردم و لِخ کشیدم اومدم بلاگ سکای ببینم چی میشه . شاید راه افتادم .


*


چند روز پیش شمس الملوک می گفت که در یک بعد از ظهر داغ تابستون امسال ،بعد از کلی انتظار و در ایستگاه ،منتظر بودن بالاخره سوار اتوبوس شدم .از شانس بد من همه ی مسافرا آقا بودن. می گفت همه شون بلا استثناء گردنشون کج و یه وری، به قول کرمونیا گِلیزاشون ( آب دهنشون - من خودم از این کلمه خیلی نفرت دارم اما عین کلام شمس الملوکه  ) سرازیر و اصلأ یک تعارف خشک و خالی هم نمی کردن که این پیرزال بیچاره بشینه . خلاصه همینجور یه لنگه پا وایستاده بوده تا اینکه شانس میاره،جوونکی دلش می سوزه و جاشو میده به شمس الملوک . می گفت هنوز دو دقیقه از نشستنم نگذشته بود که اتوبوس رسید به ایستگاه و پنجاه شصت نفر ریختن تو اتوبوس ! تو جمع مسافرا پیرزنی بوده که از همون اول دنبال صندلی خالی می گشته و زوم کرده بود روی این بخت برگشته . شمس الملوک خودشو میزنه به خواب که یک دفعه پیرزنه بالای سرش ظاهر میشه و کیفشو محکم میزنه بهش و میگه: خجالت نمی کشین شماها که جاتونو به ما پیرزنها نمیدین ؟ شمس الملوک فلک زده هم فورأ پا میشه و جاشو میده به اون .

خلاصه نیم ساعتی می گذره و اتوبوس در هر ایستگاه توقف می کرده و هی پر و خالی میشده .


در یکی از ایستگاهها یک مرد میانسال بسیار آراسته و متین سوار میشه و ضمن اینکه با مردم سلام و علیک می کرده ، سینه ای صاف می کنه و یک دکلمه ی زیبا ادا میکنه و میگه : خانمها ، آقایان ، من یک هنرمند هستم . البته هرگز نخواستم از هنرم استفاده ی مادی کرده باشم و چون از شهرت متنفرم خودم رو مطرح نکردم . بارها برای اجرای کنسرت به من پیشنهاد شده اما من نپذیرفتم .اجتماع پر شده از آدمایی که فکر می کنن خواننده ی خوبی هستن در حالیکه صدایی ندارن. من یک هنرمند مردمی هستم .متأسفانه امروزه ،هنر ،ابزاری  شده در دست افراد سوءاستفاده چی . تیغی ست در دست جنایتکاران و دزدان فرهنگ این مملکت و و و و و و

شمس الملوک می گفت همه ی جوونا با موبایلشون ازش فیلم می گرفتن . ازش شماره می خواستن . تعدادی از اونا خواهش می کردن که همای سعادت رو بنشونه روی شونه شون و بهشون افتخار شاگردی بده. خلاصه فضای اتوبوس کاملأ فرهنگی ،هنری شده بوده و همه به اون چشم دوخته بودن .بارها و بارها خواهش کردند که افتخار بده ،صوت داوودیشو رها کنه اما انگار نه انگار...

استاد سکوت کرده بود و در حالی که به نقطه ی دوری خیره شده بود فقط گوش می کرد . دخترا و پسرا بی تاب بودن که استاد ادامه بده و چیزی بگه که یکدفعه استاد از روی صندلیش پا میشه ، نگاه عاقل اندر سفیهی به مسافرا میندازه و بالاخره یک رباعی عرفانی از خیّام می خونه که در این لحظه طرفداراش بشدت هیجانزده میشن و با سوت و کف استاد رو تشویق می کنن و اتوبوس رو بلرزه درمیارن .

درست در همین لحظه استاد می زنه زیر آواز  و خوندن تصنیف کوچه بازاری " برفتم بر در شمس العماره ، همونجایی که دلبر خونه داره " و چنان می رقصیده و بشکن می زده که بیا و تماشا کن !


شمس الملوک تعریف می کرد و من از خنده روده بُر شده بودم . یاد " دامبول " افتاده بودم .تصور کنین حال و روز فرهیختگان و عشاق فرهنگ و هنر رو که واقعأ تماشایی بوده !!!