وقتی که کار از کار گذشته !


یادش بخیر ! سی ، سی و پنج سال پیش بود. رقیه و عباس از سیرچ اومده بودن خونه ی ما . شنیده بودن که عموجان سرهنگ هستن ، می خواستن با بابا صحبت کنن تا واسطه بشن و خلاصه عموجان یه کاری کنه پسرشون نره سربازی ! از قضا به لطف عموجان ، پسره از خدمت سربازی معاف و به این ترتیب رفت و آمد خانواده رقیه به خانه ی ما شروع شد . هر از گاهی به بهانه های مختلف تحفه هایی از سیرچ برای ما و عموجان می فرستادن .مثلأ چاک (سبد) های انگور ، توت ، هلوهای رسیده و آبدار سیرچ که لابلای شاخه های نعنا و پونه چیده بودن و عطرشون آدمو دیوونه می کرد . یا کشک و تلف ( قره قروت ) تازه ، مغزو (که نمیدونم مغز چیه ),، طاقو ( چغاله ) ، آلوچه ( گوجه سبز) و  ...

 ما بچه ها هم که عاشق کشک و تلف و آلوچه ، به محض اینکه سر و کله ی رقیه اینا پیدا میشد جشن می گرفتیم .رقیه و دختراش از لحظه ای که از راه می رسیدن شروع می کردن به درد دل و قصه تعریف کردن . ما هم می نشستیم و گوش می کردیم و هرچی مامان کیشمون می کردن از اونجا نمی رفتیم !


*


سالها گذشت.تا اینکه یکروز قبل از ظهر در خونه رو زدن . در کمال تعجب دیدیم که رقیه با شوهر و دخترش صغری نگران و مضطرب پشت درن و هنوز وارد نشده شروع کردن به نالیدن و گریه وزاری و داد و بیداد ! ما که نمی دونستیم جریان از چه قراره ، نشوندیمشون و ازشون خواستیم ماجرا رو از اول برامون تعریف کنن. هنوز حرف تو دهنمون بود که سه تایی شروع کردن به درددل ! هی حرف می زدن و حرف می زدن و ما اصلأ نمی فهمیدیم چی میگن ، از بس تند و تند و با حرص و جوش حرف می زدن و هرکدوم یه جور ماجرا رو تعریف می کردن . باور کنید چیزی به دیوونه شدنمون نمونده بود ! 

مامان هم حسابی حرصشون گرفته بود و برای چندمین بار ازشون خواستن که آروم باشن وفقط یکیشون صحبت کنه تا ما یه چیزی از ماجرا دستگیرمون بشه . اینطوری شد که رقیه به دخترش گفت تو براشون تعریف کن .صغری که همیشه گونه هاش گل انداخته بود ایندفعه از شدت ناراحتی صورتش شده بود عین لبو ! ظاهرأ ازشون شکایت شده بود . بالاخره صغری که کمی آروم تر شده بود گفت : چه میدونم ولا ! از کدوم بیچارگی بگم ؟ بدبختی های ما که یکی دوتا نیست ! راستش چند روز پیش برادرم به شوهرخواهرم التماس می کنه که بذاره سوار تراکتورش بشه . اونم اجازه میده ، اما وقتی سوار میشه تراکتور رو روشن می کنه و یکدفعه تراکتور راه می افته . راه می افته و میره و هرچی سر راش بوده نیست و نابود می کنه ! اول که زمینا خواهرمه پچ پچور (له و لورده ) می کنه . میر و میره تو زمین مش عباس ، هرچی کاشته بوده از بین می بره ، تازه چند تا از مرغ و خروساشم می کُشه ! بعد میره تو زمین ضِم غلومسن ( ضعیم = دهقان غلامحسین ) هر چی داشته نداشته نیست و نابود می کنه ، می زنه خرشم سقط می کنه ! خدا خواسته بچو (بچه ) ضم غلومسن خودشه از رو خر میندازه و گرنه بچو رَم ( بچه را هم ) به کشتن داده بود .بعدشم میره تو زمینا کل قاسم ،هر چی کاشته خراب میکنه ، همطو ( همینطور ) صاف میره تو طویله ، چند تا از گوسفنداشم میزنه می کشه و بالاخره تو طویله وامیسته ! حالا هم همه اینا از دست ما شکایت کردن و خدا میدونه چقدر خسارت باید بدیم . اینه کل ماجرا !

صغری با حرفاش حسابی ما رو حرص داد. مامان که از شنیدن این قضیه و وارد شدن اینهمه ضرر به مردم و آخر سر به دردسر افتادن خانواده رقیه بشدت متأثرشده بودن با ناراحتی گفتن : " عجب کاری شد ! آخه چرا شوهر خواهرت تراکتور رو دست برادرت داد ؟ "

 یکدفعه رقیه که تا این زمان ساکت بود و فقط گهگاه ناله ای سر میداد و آهی می کشید مثل اسفند روی آتش از جا پرید ،کارد می زدی خونش در نمی اومد ! از اینکه مامان بعد از شنیدن اینهمه ماجرا ، برگشتن سر خونه ی اول ، حسابی آتشی شده بود . فوری بقچه شو برداشت و از جا بلند شد و با عصبانیت گفت : " حالا دیهَ دادهَ ! " ( حالا دیگه داده !)

ما که از خیط شدن مامان خنده مون گرفته بود مجبور شدیم تا کتک نخوردیم فرار کنیم .

و به این ترتیب این عبارت وارد ضرب المثل های خانوادگی ما شد. وقتی که کار از کار گذشته و کسی آدمو نصیحت می کنه ، در جواب میگیم : " حالا دیَه دادهَ ! "