خروسانه !


شب عید بود. شمس الملوک با دخترش رفته بود خرید . یکسره راه رفته بود واز بس چک و چونه زده بود براش فک نمونده بود . آخر وقت که دیگه کرکره ی پاساژ رو داشتن پایین می کشیدن و شمس الملوک خدای نکرده خیال دل کندن از مرکز خرید به سرش افتاده بود،یکدفه چشمش میفته به یک خروس رنگ و وارنگ که در نهایت خستگی داره خودشو به زور، راه می برونه !!! تعجب نکنین ، منظورم همین آدمایی هستن که لباس عروسکی می پوشن ! شمس الملوک نقل می کنه که این خروس بینوا با کله ی یه وری و تاج شل و ول آویزون (گردن آقاهه هم پیدا بوده ، آخی ! چقدر غم انگیز ... ) ، با اون ساق پای خروسی چرک و پاره که بنظر میرسید یک روزی زرد بوده ،و دمپایی پلاستیکی کهنه ای که دو ،سه سایز بزرگتر از پاش ، بنظر می رسید ،لخ می کشید و می رفت ! شمس الملوک می گفت اینقدر این خروسه خسته بود که نفسش داشت در میرفت !

شمس الملوک دید که خروسه داره بطرفش میاد و انگار کاری داره . خروس اومد و اومد ، نگاهی به سر و وضع شمس الملوک انداخت . برق جوانمردی رو در نگاهش دید ! غافل از اینکه این موجود جهش یافته یعنی شمس الملوک در حال شکار سوژه بوده و اون برق هم همون برقی بود که در نگاه ارشمیدس، لحظه ای که فریاد زد " یافتم ، یافتم " میشد دید ! خلاصه خروس در حالی که چند برگه ی قرعه کشی در دستش بود به اون نزدیک شد و با عرض سلام و خسته نباشید و تبریک پیشاپیش سال نو و با آرزوی سالی سرشار از شادی و سلامتی ، برگه ها رو به شمس الملوک داد تا در صندوق بندازه ،باشد که همای سعادت روی شونه اش یشینه و برنده بشه !

شمس الملوک هاج و واج از اینهمه لطف بی شائبه ، انگشت به دهان وسط پاساژ ایستاده بود که خروس پس از کمی این پا و اون پا کردن ، ازشون جدا شد و رفت . و این بنده خدا هم فکر کرد که خروسه داره محل صندوق رو بهشون نشون میده ، راه افتاد دنبال خروسه .تصور کنید ساعت ده شب ، فروشگاههای پاساژ تق و لق ،و کرکره ی در ورودی نیمه بسته ، اونوقت شب ، شمس الملوک دنبال خروس بینوا راه افتاده !

خلاصه رفتن و رفتن و رفتن تا رسیدن به .... نه اشتباه نکنید ،به گرگ یا شیر نرسیدن حتی به خونه ی مادر بزرگ شنل قرمزی هم که هیچ ، به خونه ی شکلاتی جادوگر قصه ی هنسل و گرتل هم نرسیدن ، رسیدن به دفتر مرکز خرید ! یه دفه در مقابل چشمون حیرت زده ی شمس الملوک ، خروس کله شو بر میداره میذاره روی میز ! مرد ، خسته و خیس عرق روی صندلی ولو میشه تا خستگی بگیره که چشمش به شمس الملوک میفته که مثل قل مراد اونجا ایستاده ! کلی توضیح میده تا بالاخره ایشون رو از اشتباه در میاره که صندوق قرعه کشی اینجا نیست و فلان جاست . با مشاهده ی سر و وضع مرد، اون احساس رقت قلبی که از اول ماجرا به فخرالملوک دست داده بود ، یکدفعه عارض شمس الملوک میشه و با دلی گرفته و غمگین روانه ی خونه میشه .رسیدن به خونه همان و گوشی رو برداشتن همان و معلومه دیگه ،تلفن به فخرالملوک حساس و جریحه دار کردن احساسات اون ! وقتی ماجرا به آخر رسید فخرالملوک گفت : خوب حالا چقدر بهش عیدی دادی ؟ شمس الملوک که انگار از خواب پریده گفت : ها !؟ مگه باید عیدی میدادم !؟

و قل مراد ما تازه علت این همه لطف خروسناک رو دریافت وانگشت حسرت به دندان گزید . فخرالملوک ساعتها روی او کار کرد تا بالاخره شمس الملوک فهمید که هیچ خروسی بی دلیل اینهمه لطف به کسی روا نداشته و عاشق چشم و ابروی هیچ بنی بشری نیست ! در نتیجه با خودش عهد کرد که فردا بره و کوتاهی خودش رو جبران کنه . اما افسوس که فردا و فرداهای دیگه هم خروس رو پیدا نکرد که نکرد !

 فخرالملوک نامرد هم برای این که حسابی روی شمس الملوک کار فرهنگی کرده باشه گفت : فکر کن خروس بینوا ، شب عیدی از غصه دق کرده و مُرده یا برای اینکه شرمنده ی بچه هاش نشه ، خانواده شو ترک کرده و برای همیشه رفته ! شایدم بعد از خاموش شدن آخرین شعله های امید در دلش ،خودکشی کرده !

در همین لحظه برای اولین بار ، شمس الملوک در ،خودش فرو رفت و حسابی غمگین و شرمنده شد . و فخرالملوک همینکه سایه ی غم رو درچشمای شمس الملوک دید، دلش سوخت و گفت :حالا زیاد خودتو ناراحت نکن ،شایدم رفته یه جای دیگه، مثلا دم در یکی از فست فودای زعفرانیه ،شده عروسک توئیتی !!!

و در این لحظه ، شلیک خنده ی ملوکها بود که هوا رفت و سکوت غمگنانه ی فضا رو شکست !