ماجرا بر می گرده به بهار سال 88 که یه روز تصمیم گرفتم به اتفاق دخترم برای خرید نوبرانه های سال که معمولا از بازار تجریش میشه تهیه کرد برم تجریش . بعد از طی یک مسافت یکساعته تو ترافیک آنچنانی ، بالاخره چشممون به جمال بازار روشن شد . همونطور که می دونین اونجا حتی جای سوزن انداختن هم نیست مخصوصأ ورودی بازار و همه باید تو صف حرکت کنن ،چه برسه به اینکه بتونی جنس مورد نظرت رو بگردی و پیدا کنی.
خلاصه ،ما به هر بدبختی که بود خودمونو به ورودی بازارچه رسوندیم .تو اون شلوغی یکدفعه پام محکم به چیزی برخورد کرد و تا اومدم به خود بیام دیدم داد و فریاد یک نفر هوا رفت که :چته آبجی !؟ مگه کوری ؟ نمی بینی خوابیدم ! تازه فهمیدم اون چیزی که باهاش برخورد کردم چیزی نیست جزچرخ فرغون یکی از کارگرایی که برای مشتریها جنس جابجا می کنن . حالا معلوم نیست چطور تو این شلوغی تونسته دقیقا ورودی بازار ، فرغونشو پارک کنه و توش بخوابه !!!
قیافه اش خیلی کاریکاتوری بود . انگار یک کاریکاتوریست این چهره رو طراحی کرده ! اگه صورت کشیده شو از عرض نصف می کردی پیشونی و چشم و ابرو و بینی که به هم چسبیده بودن ،همگی در نیمکره ی شمالی و دهن و کلأ فک پایین، در نیمکره ی جنوبی واقع می شد ! موهاشم کوتاه و سیخ سیخ ، عین کیوی ! هندزفری هم تو گوشش ،کلی جوک بود واسه خودش ! خلاصه منم کوتاه نیومدم و گفتم مگه اینجا جای خوابیدنه و..... خلاصه بحث بالا گرفت . بالاخره با رد و بدل شدن چند تا گوشه، کنایه راه افتادم و مشغول خرید شدم.
جاتون خالی ریواس ، کنگر ، باقالی تمیز شده ، کرفس ، لوبیا سبز ، برگ مو ، بولاق اوتی ، بادمجان دلمه ای ، فلفل دلمه ای در انواع رنگها ،پیاز نقلی و گوجه فرنگی های قرمز و شاداب و کدو خورشی های ظریف و انواع سبزیجات برای فریزر و میوه های نوبر خوشگل و تو دل برو که این فروشنده های تجریش ،الحق هنرمندانه می چینن و دل مشتری رو می برن و دختر منم هم تند و تند سفارش می داد .من همیشه جای خواهرمو این جور جاها خالی می کنم .آخه ما دو تا خواهر با دیدن صیفی جات و میوه جات آنچنان غش و ضعف میریم که انگار ، سرویس برلیان دیدیم !
القصه ، وقتی خسته و کوفته از سر وکله زدن با این و اون ،می خواستیم خریدامونو برداریم دیدیم،به یک کارگر نیاز داریم و فروشنده هم گفت : الان یه کارگر براتون صدا می کنم و سرشو گرفت بالا ، رو به سقف بازارچه و داد زد : " آهای ! شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهروز ! کجایی ؟ دِ بددددددددددددددو بیا ! "
ما هم به بالا نگاه کردیم ، فکر می کردیم کارگره به سقف چسبیده ! معلوم بود طرف از اوناست که اسمش مثلأ قلی بوده و اومده تهرون ،شده شهروز !! خلاصه مدتی منتظر موندیم ،اما خبری از بنده خدا نشد که نشد . ایندفعه بلندتر داد زد ، اما فایده نداشت . خودمونیم تو اون هیاهو و شلوغی ،صدا به صدا نمی رسید. ایندفعه فروشندهه موبایلشو در آورد و شماره ای رو گرفت که هنوز حرفش تموم نشده طرف عین جن بو داده ،ظاهر شد و من در کمال تعجب دیدم این شخص کسی نیست جز همون فرغونیه که با هم تصادف کرده بودیم، به محض اینکه چشممون به هم افتاد پشتمون رو کردیم به همدیگه! فرغونیه گفت من کمرم درد می کنه نمیتونم چیز سنگین بردارم ، منم گفت یکی دیگه رو صدا کنین . اما تلاش فروشنده به جایی نرسید و کارگر دیگه ای دم دست نبود . خلاصه آقا شهروز با کلی ناز کشیدن از طرف فروشنده و وعده و وعید که : فقط تا پای ماشین ببر ، راننده میذاره تو ماشین و ..... بالاخره رضایت داد و با کلی قیافه الکی وتمارض، وسایل رو گذاشت داخل فرغونش و گازشو گرفت و رفت ! طوری که ما باید دنبالش می دویدیم. اما نه تنها اینکارو نکردیم بلکه سرعتمونم کم کردیم و اجازه دادیم تا فرغونیه با همون سرعت بره و تفریحی راه افتادیم! وقتی به خیابون رسیدیم شهروزخان با عصبانیت انتظار می کشید و به محض دیدنمون شروع به اعتراض کرد .که در جواب گفتم : مگه تو کمر درد نبودی ؟ می خواستی با این سرعت نری !
فرغونیه که کفرش در اومده بود دنبال ماشین می گشت که بهش حالی کردم ماشین ندارم و باید تاکسی بگیره ! اونم نامردی نکرد و غرغر کنان راه افتاد از میون صد تا پراید و سمند و پژو ، مستقیم رفت سراغ یک پیکان درب و داغون و تصادفی که معلوم بود با هم گاو بندی کردن !
هنوز داشت سخنرانی می کرد، که یکدفعه یادم اومد تماسی با خونه بگیرم، ببینه کسی، خونه هست یا نه .در غیر اینصورت می بایست فرغونیه رو با خودم ببره خونه تا وسایل رو پیاده کنه و بذاره داخل آسانسور . چون واقعآ از عهده ی این کار بر نمی اومدیم . به همین دلیل به راننده تاکسی و شهروز فرغونی گفتم صبر کنین تا با خونه تماس بگیرم و ضمن این تماس، کاشف به عمل اومد که کسی خونه نیست و جناب فرغونی باید با ما بیاد ! خدا نصیب گرگ بیابون نکنه دیدن قیافه ی فرغونی تنبل بیعار رو در اون لحظه ! مرتب می گفت باید ده پیاده شی آبجی وگرنه نمیام !
بالاخره با وجود ترافیک اون وقت روز رسیدن خونه ، صحنه ی تماشایی وقتی بود که ریموت زدم و ماشینه با اون وضع و ریختش ، وارد حیاط شد و شهروزه قیافه ای به خودش گرفته بود انگار سوار لندکروزه !!!
خلاصه تاکسی تو حیاط ایستاد و فرغونیه دوباره وسایل رو بار زد تا دم در آسانسور آورد و خدا پدرشو بیامرزه حتی وسایل رو از آسانسور پیاده کرد و گذاشت داخل خونه . دیگه کم کم ، یخش باز شده بود و اخلاقش بهتر شده بود . با کمک راننده تاکسی فرغونشو گذاشت صندوق عقب و رفتن پی کار و زندگیشون .
*
وقتی ماجرا به گوش شمس الملوک رسید ، بشدت مشتاق شد که فرغونیه رو ببینه اما من به هیچوجه حاضر نشدم که با شمس الملوک برم و دوباره چشمم به قیافه ی شهروز فرغونی بیفته ، این بود که گفتم من نمیام ! از قدیم گفتن ،نه شیر شتر نه دیدار عرب !
نویسنده: جینی
شنبه 29 خرداد1389 ساعت: 11:41
خیلیییییی عالی بود!!!بنده هم مشتاق شدم جناب فرغونی رو دیدار کنم!
نویسنده: نرگس
شنبه 29 خرداد1389 ساعت: 8:50
سلااااام. خوبین؟ کلی بالاپائینش کردم تا نظر سنجی رو یافتم.
وااااای اون صحنه فرغون شهروز روی باربند کلی خنده داره . دیدنی بوده حیف ندیدیم.
توی پست قبلی هم صحنه آقا جواد خیییییییلی بامزه بود. خفه شدم انقدر خندیدم.