همای سعادت یا ... !؟


شمس الملوک که به دلیل شکستگی انگشت پا محکوم به گذراندن دوران سه-چهار هفته ای استراحت اجباری شده بود با بی صبری انتظار می کشید تا این دوران به سر بیاد و دوباره روزهای شیرین پیاده روی و خرید رو از سربگیره. 

البته لازم به ذکره که انگشت پای شمس الملوک هم که مثل آدمیزاد به دری ، دیواری ویا کمدی برخورد نکرده یا مثلأ وسیله ی سنگینی روش نیفتاده بلکه خودِ خود شمس الملوک ، وقتی می خواسته بنشینه در کمال هوش و ذکاوت صندلی رو برداشته و پایه اش رو دقیقأ روی انگشت پاش قرار داده .اونوقت با خیال راحت نشسته روی صندلی .

حالا تصور کنید حال و روز شمس الملوک بیچاره رو .خودش زده انگشت پای خودشو له کرده ! واقعأ که ! و تصور کنین حال و روز من بیچاره رو از دست این شمس الملوک عجیب الخلقه !!

بگذریم. شمس الملوک مجبور میشه دو ماهِ آزگار (مترادفش رو نمی دونم .شاید روزگار !)با عصا و چوب زیربغل سر کنه .تو این مدت بهش خیلی سخت گذشت چون مجبور بود از خیر پیاده روی و خرید بگذره . خدا می دونه در این دو ماه چی بهش گذشت تا دکتر بهش اجازه داد کم کم راه بیفته . 


بالاخره روز موعود فرا می رسه و شمس الملوک بدون عصا و چوب زیربغل راهی خیابون می شه .نسیم اردیبهشتی همراه با عطر گلهای رنگارنگ اونو از خود بیخود کرده و راهی پارک نزدیک خونه اش می کنه. اما او به دعوت نسیم اردیبهشتی پاسخ منفی داده و بسوی میدان تره بار راهی می شه تا به داد یخچال و فریزر قحطی زده اش برسه. 

شمس الملوک از این غرفه به اون غرفه می رفت و خرید می کرد تا اینکه کیف پولش شروع کرد به اِرور دادن و اونو به خود آورد! پس به ناچار دست از خرید کشیده و مجبور شد به خانه برگرده .

اما شمس الملوک کسی نبود که به این سادگی ها میدان خرید ! رو ترک کنه .او همچنان غرق در احساسات سرخوشانه ناشی از بازکردن گچ و بانداژ بود و قصد نداشت به این زودی به خونه برگرده. 


همونطور که گفتم نسیم اردیبهشتی شدیدأ اونو وسوسه کرده و زیر گوشش می خوند که برای بازگشت به خونه مسیر پارک رو انتخاب کنه .شمس الملوک هم از خدا خواسته ناخودآگاه به سمت پارک کشیده می شد .

انگار هرچه احساس خوب و مثبت در جهان بود در شمس الملوک متبلور شده بود و از در و دیوار و زمین و آسمان براش انرژی مثبت می بارید . مردمو می دید که در پارک پیاده روی می کنند .عده ای به ورزش پرداخته و بعضی از آنها هم روی نیمکتها لم داده و دور از هیاهوی خیابون ،گوش به آواز پرنده ها سپرده بودند.

دیدن این مناظر شمس الملوک هنرمند رو از خود بی خود کرده و اونو ناخودآگاه به سمت پارک کشید . او با وجود دست پُر و بارسنگین ،درمیان شمشادها و گلها در حال قدم زدن بود .

آواز پرنده ها، از این شاخه به اون شاخه پریدنشون و جیک جیک جوجه هایی که درتلاش برای آموختن پرواز بودن . بازی پروانه های رنگارنگ با گلهای بهاری ،دست به دست هم داده و موج مثبت اردیبهشتی رو لحظه به لحظه و پالس به پالس به شمس الملوک منتقل می کردن.

چه می کنه این نسیم اردیبهشتی ! زمان به عقب بازگشته بود. شمس الملوک اینک کودکی بود که فارغ ازدغدغه های روزمرّه زندگی ،شاد و سرخوش از مناظر اطرافش لذت می برد .شمس الملوک احساس می کرد همون پروانه ی سبکبالیه که از این گل به اون گل می پره .


پیرمرد ها و پیرزن ها هم که روی نیمکتهای دو طرف نشسته بودند وعابران رو تماشا می کردند نگاهشون به شمس الملوک افتاد که در اوج سرخوشی در حال عبوره و برای تک تک آنها لبخندی از سرِ مهر می فرسته .

شمس الملوک سرخوش از این احساس لطیف بهاری ، به پیرزنی عینکی نزدیک شد تا وی ، لبخند ارسالی از سوی شمس الملوک رو به وضوح ببینه و موج مثبت شمس الملوکی بهتر و سریع تر به پیرزن منتقل بشه که ناگهان احساس کرد چند چنگال تیز و سخت در پوست سرش فرو رفت !!  

بله ! و اینچنین شد که کلاغ سعادت بر سر وی نشست و از اونجا که وزن صاحب این چنگال ها بیش از حد تصور بود تعادل شمس الملوک فلک زده رو بهم زد  و شمس الملوک با دستانی پُر و کلاغ سیاه بزرگی بر سر درحالیکه بشدت تلوتلو می خورد، تبدیل شد به سوژه ای برای اهالی پارک !!

پیرزنها و پیرمردها سعی می کردن تا با عصا و چتر و هرچی که دور و برشون بود کلاغ رو از شمس الملوک دور کنن غافل از اینکه این ضربات بر سر و کله ی شمس الملوک ما فرود می اومد ! متأسفانه چنگالهای کلاغه هم به شال شمس الملوک گیر کرده بود و در حالیکه هی قارقار می کرد شال رو از سر شمس الملوک می کشید. شمس الملوک کلاغ زده هم از ترسش هی جیق می کشید و داد و هوار می کرد. خلاصه دوتائیشون کنسرتی راه انداخته بودن که بیا و ببین !!


*


 بالاخره بعد از چند دقیقه درگیری، کلاغ بدترکیب ،شال تریش تریش شده (تکه تکه شده بصورت نواری )شمس الملوک رو رها کرد و قارقارکنان دورشد و ضمن دور شدن .... بله !! 

 شمس الملوک با اون سر و وضع آشفته سعی می کرد خودش و خریداشو جمع و جور کنه به سرعت از از اونجا بره که پیرمردی عصازنون اومد جلو و با مهربونی گفت : " اومد داره دخترم ! اومد داره !! "



نظرات 4 + ارسال نظر
نوشته های یک دختر چهارشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 06:32 ب.ظ http://zahraa1383.blogfa.com

سلام سلام به خاتون
به خاتون مهربون
خاتون جان من 9 سالمه و با همین سن وبلاگ نوشتم و شعر میگم

باور کن
دوستار شما:
زهرا

سلام سلام به زهرا
مهربونی از خودته زهراجان
واقعأ 9 سالته ؟ از عمه هاجر می پرسما

باور نمی کنم آخه !
دوستدار تو :
خاتون

نوشته های یک دختر سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 06:11 ب.ظ http://http://zahraa1383.blogfa.com/

سلام
ممنون میشم از وبلاگ من هم دیدن فرمایید
وبلاگ مادر های من بچگی های تو
را که می شناسید ؟
من دختر دایی دیانا هستم
حالا به وبلاگ من هم بیاید دیگه

سلام
خواهش می کنم .حتمأ
البته که می شناسم .کلوچه جون و مامانش
خوشحالم باهاتون آشناشدم زهرا جون
با کمال میل

مامان یک عدد کلوچه دوشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:59 ب.ظ http://madarihayeman.blogfa.com

حالا من شنیده بود بخت باز کنه البته نه فقط کلاغ ها و نه فقط نشستنشون..
اصلا بگذریم فک کنم اون یه چیز دیگه بود

بله ... حالا فرقی هم نمی کنه

اون کلاغه هم کوتاهی نکرده بود !!!

مامان یک عدد کلوچه دوشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:57 ب.ظ http://madarihayeman.blogfa.com

روزتون مبارک مامانی مهربون

برای شما هم مبارک باشه مامان کلوچه جونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد