دوران خوش آن بود که با دوست بسر شد


هفت روز می گذره از رفتن دایی جان عزیز مون، آقدایی احمدآقای مهربان
وقتی که دفتر ایام رو ورق می زنم ،به روزهایی می رسم خالی از هر دغدغه و نگرانی ، روزهای شادی که در کنار بی بی جون و آقدایی احمدآقای عزیز گذروندیم ، روزهای شور شوق ،بازی و شادی و خنده ...
یادمه روزای عید ،با لباسای خوشگل و نو ،همراه بزرگترامون ، اول می رفتیم باغ بهشت ... بعد هم خونه ی بی بی جون که گوشه ای از باغ بهشت بود .همه ی بچه های فامیل تو اون خونه جمع می شدیم .خونه غرق سرور و شادی بود.چقدر شلوغ می شد .همه می اومدن .هم فامیل ، هم دوست و آشنا .


خونه باغ ،بزرگ بود وما بچه ها ،وفتی قایم موشک بازی می کردیم به سختی همدیگه رو پیدا می کردیم ... گاهی در حین بازی فکرمون معطوف سرگرمی دیگه ای می شد و بازی رو از یاد می بردیم . من از اون بچه هایی بودم که بازی رو از یاد می بردم و سرگرم بچه گربه ها می شدم یا پرنده هایی که با جوجه های تازه پر و بال درآوردشون باغچه رو رو سرشون گذاشته بودن .فکرم می رفت پیش گلها و شمردن غنچه های گل محمدی.غرق در رویا می شدم که یکدفعه یکی از بچه ها از پشت سر می پرید و غافلگیرم می کرد . اون وقت بود که می سوختم و باید گرگ می شدم .البته طفلکی ها دستشون رو بود و من هم مثل همه ی گرگها مخفیگاه بیشتر بچه ها رو می دونستم یا حدس می زدم !


طولی نمی کشید که شیطونک گولمون می زد و وسوسه ی سرسره بازی رو مینداخت تو سرمون،می رفتیم تو انبار گندم و پسته . به بدبختی از کوه پسته و یا گندم بالا می رفتیم ،وقتی به نوک قلّه می رسیدیم همدیگه رو هول می دادیم و همه مون یکدفعه قل می خوردیم پایین .یادش بخیر ... کار نداریم وقتی بزرگترامون ما رو با اون سر و وضع خاک آلود و آشفته می دیدن چه حالی می شدن و ما روجریمه می کردن .گاهی دو سه باری می شد که می رفتن اونجا و ما روبا خودشون نمی بردن ...

..........

..............

بی بی جون که رفتن ، آقدایی موندن تک و تنها ... هیچکس نفهمید چرا آقدایی یک عمر ،تو اون خونه تنها موندن ...


*

اون خونه خیلی باصفا بود ،من که همیشه مسحور حال وهواش می شدم .بهار که می اومد سرو کله ی پرستوها پیدا می شد. اونا دوباره می اومدن و در لونه های گلی شون که سالهای گذشته ساخته بودن جا می گرفتن وتخم میذاشتن. پرستوها حتی توی مطبخ ( آشپزخانه) و سردر دالان هم آشیانه ساخته بودن .بچه که بودم از اینکه این پرنده ها از آدما نمی ترسن و به این راحتی تو مطبخ پرواز می کنن و در رفت و آمدن خیلی تعجب می کردم .آقدایی هیچوقت درمطبخ رونمی بستن که پرستوها راحت رفت وآمد کنند



از بچگی که فاصله گرفتم، وقتی می رفتیم پیش آقدایی، خیلی دوست داشتم بیشتر وقتمو با آقدایی بگذرونم. باهم قدم می زدیم و باغچه ها رو آب می دادیم .گاهی کنارشون روی تخت دراز می کشیدم و به آسمون آبی نگاه می کردم .بعد از ظهرها پرستوها با هیاهوی بی حد و حسابشون خونه رو میذاشتن رو سرشون. تو آسمون آبی چرخ می زدن و با خودشون شورو شوق میاوردن.آقدایی این صحنه های زیبا رو تماشا می کردن ومی گفتن پرستوها همیشه به همون آشیونه ای که خودشون ساختن برمی گردن.اونا هیچوقت راهشون رو گم نمی کنن ... کاش آدمیزاد از این پرنده یاد می گرفت . و توضیح می دادن که منظور کدوم راه و کدوم خونه است و من باز هم تشنه تر می شدم .مثل همه ی بچه ها، در اون سن وسال شیفته ی شنیدن این حرفهای رازآلود بودم و اینقدر می پرسیدم و می پرسیدم که آقدایی می گفتن ، دیگه باقیش بمونه یه کم بزرگتر که شدی برات میگم. منم به بابا می گفتم شما بگید ، بابا می گفتن آقدایی درست میگن باید صبر کنی .



*


سالها گذشت و پنجاه سالمون شد . هنوز هم نفهمیدیم راه کدومه و خونه کجاست ....


*



درهر صورت خواستم بگم که آقدایی عزیز، هرگز لطف ومهربانی های شما رو فراموش نمی کنیم .همیشه ی همیشه به یادتون هستیم و تا زنده ایم با خاطرات زیبایی که از شما داریم زندگی می کنیم .