در انتقام لذّتی ست ، که در عفو نیست !!

از اونجا که از قدیم گفتن " گهی زین به پشت و گهی پشت به زین " بالاخره نوبت مهری هم رسید اما طرف نبود که بهش بخنده ! البته درسته که خودش یک امتیاز به نفع مهری بود اما این چیزی از وخامت اوضاع کم نمی کنه .

چند ماه بعد از اون ماجرا ،روزی که قرار بود مهری پرده ها رو دربیاره تا بشوریم حسابی دلشوره گرفته بودم .حتی صدقه هم کنار گذاشتم .چشمم آب نمی خورد با 150 کیلو وزن بتونه موفق بشه .البته دفعه ی اولش نبود ها ،تا حالا چند بار اینکارو کرده بود و به اندازه ی کافی وارد بود، اما این دفعه دل من مثل سیر و سرکه می جوشید . آخه یک جای کار می لنگید اونم زنگ زدگی و پوسیدگی نردبون بود. بهش گفتم برو نردبون همسایه رو بگیر، گفت می خوای چکار بابا ! 

بالاخره نردبون رو از انباری آورد و برد تو اتاق ترمه . می گفت پرده این اتاق گیره هاش راحت تر باز میشه از اینجا  شروع می کنم . خلاصه رفت بالا و شروع کرد به باز کردن پرده . 

ترمه هم مأمور محافظت از مهری بود .قرار بود کنارش وایسته و در صورت عدم تعادل نردبون اعلام خطر کنه . بله ترمه کنار نردبون در حالیکه کاکائو و اینستاگرام رو چک می کرد شدددددیدأ حواسش به مهری بیچاره بود!

منم تو همون اتاق داشتم کمد دیواری رو مرتب می کردم .پرده داشت باز می شد و همه چیز بر وفق مراد بود که یکدفعه صدای سقوط نردبون شنیده شد و جیق مهری هوا رفت . تا اومدم بجنبم و کاری کنم در مقابل چشمای حیرت زده من و ترمه نردبون دو تکه شد و از دو طرف وا رفت و در کمال بهت و ناباوری ،مهری که داشت تلاش می کرد پاشو به هربدبختی شده به دراور برسونه که تعادلش حفظ بشه ناموفق موند و همین حرکتش باعث شد سنگینیش بیفته روی دراور فلک زده و بله ... شد اونچه که نیاید میشد . دراور ترمه با دکوراسیون مربوطه ، برگشت و مهری مثل گلوله ی توپ ،افتاد وسط دراور یعنی در واقع فرورفت و در حالیکه فقط سرش و کف دست و پاهاش بیرون بود مثل جوجه دایناسوری که تو پوسته تخم ،گیر کرده ،هی جیق جیق می کرد !! 

من هم که کاری از دستم بر نمی اومد برای ابراز همدردی فقط همراه خودش آخ آخ می کردم. ترمه هم زده بود زیر گریه حالا نه همچین  . بالاخره به خود اومدم و به ترمه گفتم براش آب قند درست کنه بیاره . خودمم به قول شمس الملوک هر چی دست پلاچَک می زدم ( تلاش می کردم - کنایه از دست و پای مذبوحانه ) اصلأ نمی تونستم یک سانتیمتر تکونش بدم . همچین تو دراور فیکس شده بود که می گفتی مادرزاد ، دراور به پشت ،به دنیا اومده ! عین لاک پشت ! به هیچ طریقی نمی شد از تو دراور بکشیش بیرون . تنها کاری که ازمون بر می اومد ابراز همدردی بود و خوروندن آب قند !

بالاخره بعد از چند دقیقه آب قندوا کار خودشونو کردن و مهری جونی گرفت و شروع کرد به تلاش برای دراومدن از تو دراور .ما هم دستاشو گرفته بودیم و می کشیدیم . بیچاره داد می زد ولم کنین می سوزه ! می سوزه ! تازه فهمیدیم هر چی می کشیمش ،شکستگی های دراور بیشتر تو تنش فرو میرن .

نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره تونست خودشو بکشه بیرون . بیچاره هر تکونی که می خورد یه آخ می گفت و از تو لباسش یه ترکش چوب بیرون می کشید. شکر خدا سالم سالم بود . اصلأ باورم نمی شد. خیلی خدا بهش رحم کرده بود ، در واقع به ما رحم کرده بود چون معمولأ کارگرا وقتی طوریشون بشه صد تا فامیل و صاحب پیدا می کنن ،دیگه اونوقت اول بدبختیه . 

الحمدلله به خیر گذشته بود .اما کی می تونست ترمه رو آروم کنه . ترمه ای که مثل ابر بهار اشک می ریخت .هرچی می گفتم ببین بخیر گذشته . خدا رو شکر کن سرش جایی نخورده و الان سالم سالمه اما فایده نداشت . گریه اش لحظه به لحظه شدیدتر می شد . من و مهری هم دیگه اشکمون در اومده بود .گفتم الهی بگردم این اشک شوقه ،بچم ترمه چقدر حساسه ، چه روح لطیفی داره ، باورش نمیشه تو سالمی .... 

همینطور داشتم سخنرانی می کردم که یکدفعه ترمه خودشو انداخت تو بغلم و داد زد: مامااااان دراورم ! دراورم شکست ! همه ی وسیله هام از بین رفت  !!! 

مهری بیچاره با اون حالش گفت : خودم برات یه دونه می خرم ننه ! تو فقط گریه نکن ! 


*

منو میگی حسابی از رو رفته بودم.


نظرات 3 + ارسال نظر
مامان یک عدد کلوچه شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:10 ب.ظ http://madarihayeman.blogfa.com


چرا اینجا شکلک قهقهه نداره؟!!



نمیدونم مادر !!

شاذه شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:21 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام!
آخیش! بالاخره یه فرصت کوتاه یافتم بیام اینجا کامنت بذارم! چند روز پیشا خوندم و حسابی هم لذت بردم از قلم شیرینتون حکایت گریه های ترمه جون هم خیلی بانمک بود انشاءالله خدا به سلامتی جونش یه دراور خیلی خوشگل بهش بده

سلااام خوش اومدین !
قربون شما خیلی لطف کردین سرزدین. من که خاطره نویسی می کنم و اصلأ دست نوشتن ندارم
سلامت باشین. الان یک سال و نیمی از این ماجرا می گذره اما هنوز خاطره اش فراموش نمیشه

ترمه یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:08 ب.ظ http://shabdar4barg.blogfa.com



خوشحالم دوباره شروع کردین به نوشتن مامان جون



قربانت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد