شما که بودید حتی اگر دستمان به دامانتان نمی رسید،دلمان گرم بود که هستید. که سایه تان بالای سرمان است .که بزرگتر داریم .


شما که بودید دلمان خوش بود که خانم داریم ،که کنیزتان هستیم هرچند ناقابل هرچند نافرمان .هرچند دور از ادب .


شما که بودید دلمان قرص بود که تنها نیستیم . غم بی کسی نداشتیم . غصه ی بی پناهی دلمان را نمی لرزاند .


شما که بودید قلعه ی قلبمان ویران نبود. فرمانروای مطلق دل های همه ی این کنیزکان بودید بانوی بزرگوار ! ماه بانوی والامقام !


شما که بودید پروانه ها... آه! پروانه ها ، هرشب در آرزوی روی ماه شما می سوختند. 


شما که بودید گل های باغ بهشت هرروز به شوق دیدار شما سر از بالین خاک برمیداشتند .


شما که بودید بلبلکان به شوق روی شما پروبال می گشودند. 


شما که بودید پنجره های سفید باغ بهشت، تا صبح هزاران بار در انتظار دستهای مهربان شما می مُردند و زنده می شدند تا باز شوند به روی جهان، تا باز شوند به روی صبح ... به روی باغ بهشت .


شما که بودید نسیم سحر ، دست به سینه، پشت پنجره های چوبی و سفید باغ بهشت در انتظار می ماند ... می ماند ... آنقدر منتظر می ماند تا لحظه ای که انگشتان مهربان شما پرده ها را کنار می زد. آنوقت بود که قلب نسیم از اضطراب به تپش می افتاد لحظه ها را بی صبرانه می شمرد .

آنگاه که پنجره با دستان مهربان شما گشوده می شد به روی باغ بهشت، نسیم اذن دخول می گرفت ... دست مهربانتان را می بوسید و به پایتان می افتاد ... آه ! خوشا به حال نسیم ! خوشا به حال نسیم !


شما که بودید آجرفرش باغ بهشت هم نفس می کشید،جان داشت انگار.

آجرفرش معطر به عطر باران ،به بوی بهشت، بی تاب لحظه ای بود که مفتخرش کنید ،منت گذاشته ،قدم بر دیده اش بگذارید.



شما که بودید .......

.........

................

.......................

............................... آه ! شما که بودید.