۱
۲
۳
یک روزِ کامل به تخمه بو دادن ( برشته کردن ) اختصاص دارد. مش ربابه تخمه هایی که شسته و دهن باز و آب نمک زده شده اند را با دقت هرچه تمامتر برشته می کند . و وقتی خوب خنک شدند تک تک آنها را در کیسه های جداگانه می ریزد و مادر روی کیسه های سفید و تمیز می نویسند : " تخمه ی کدو "،" تخمه ی هندوانه " ،" مغز بادام " و ....
کیسه های آجیل شناسنامه دار می شوند و کار ما بچه ها آسان تر !
چند روز مانده به عید،پسته ها را در قابلمه ی بزرگی که در مهمانی های بزرگ، برنج خیس می کنند ،در آب نمک و آبلیمو و زعفران می خوابانند .فردای آن روز پسته ها را در آبکش می ریزند تا آب آنها گرفته شود . بعد از چند روز کاملأ خشک شده اند و آماده ی برشته کردن. بالاخره پسته ها هم شناسنامه دار می شوند و همراه آجیل به صندوق مربوطه منتقل می شوند .۴
۵
مشتی زهرا تو ی مطبخ کنج حیاط لابلای دود هیزم گُم شده . از دور سایه ی محوِ زن کوتاه قامت و خمیده ای را می بینی که در میان دودهای خاکستری می چرخد و به چپ و راست می رود .از دور مثل جادوگر قصه هاست . از نزدیک هم .
بچه که بوده افتاده توی تنور پر از آتش . چهره ی نازیبایی دارد ،انگشتهای هر دو دستش هم سوخته اند اما کم و بیش .
راحت می تواند کار کند. مادرش نانوای بی بی جان بوده و بعد از مرگ او دخترش،مشتی زهرا جایش را می گیرد. می توانند عذرش را بخواهند اما برای اهل خانه سخت است . از مروّت به دور است که او را از خانه برانند .
یکی دو روز مانده به عید ، برایمان علاوه بر نان ، کُپو ( نانی مثل کیک ) کُپوی آبی ( کُپویی که لای آن خرما می گذارند) و کماچ سِن ( کماجی از سهن یعنی جوانه گندم ) می پزد .کماج ها مثل الان نازک و فانتزی نیست . ضخامتش زیاد است .نوبت به کماج که می رسد مطبخ که هیچ ، حیاط خانه هم پر می شود از عطر هل و دارچین و قرنفل ( میخک) .
اما سمنو پزان، سمنو در مطبخ اندرونی پخته می شود ، سر اجاق .ما کوچکیم .قدغن شده نزدیک دیگ سمنو برویم . اما نزدیک بادام ها که می شود رفت . از "بافت " برایمان بادام کاغذی آورده اند . تا سمنو آماده شود بادامی نمانده . مادر به هرکدام یک ظرف بادام می دهند . بادام ها کاغذی هستند و شکستن آنها آسان . ظرفها مرتب خالی می شود و دوباره ...
مادر یک کیسه بادام می آورند و شّر ما را کم می کنند .
٦
وقت سبزه کاشتن رسیده ،بشقابها ردیف چیده شده اند. یک تکه چلوار مرطوب ، کمی کوجکتر از بشقاب توی بشقابها انداخته اند و حالا وقت پاشیدن گندم و عدس و ماش رسیده . تعداد ظرفها زیاد است به تعداد افراد خانواده . حتی علو ،حسینو ، مش ربابه و مشتی زهرا هم یک ظرف سبزه دارند . پاشیدن دانه ها را به خودمان وامی گذارند .
روی دانه ها یک تکه چلوار دیگر می اندازیم و با سرانگشتمان روی دانه ها آب می پاشیم . روی دانه هایم آنقدر آب می پاشم تا ظرف لبریز می شود .مادر می گویند خیلی زیاد است . انگشتهای دستشان را تا می شود باز می کنند ،درست مثل وقتی طاقچه پوش ها را وجب می کنند ،بعد محکم روی چلوار می گذارند و بشقاب را کج می کنند تا آب زیادی گرفته شود . حالا وقت آن رسیده که ظرفها را ببریم توی حمام ، زیر صندلی و روی سکّوی رختکن بگذاریم تا جایشان گرم و مرطوب باشد و زودتر جوانه بدهند . از یک ساعت بعد سرزدن به به سبزه ها شروع می شود . مادر می گویند اینقدر در حمام را باز و بسته نکن .هوایش سرد می شود سبزه ها خراب می شوند . چقدر صبر کردن سخت است .تا فردا طاقت نمی آورد این دل کوچک بی قرار !
شب ،قبل از خواب ،دزدکی نگاهشان می کنم . تک تک ظرفها را.دانه ها کمی باد کرده اند . به سفارش مادر ،چراغ حمام را روشن می گذارم و می روم که بخوابم . اما کدام خواب؟ مگر این شب به صبح می رسد. هر سال شب اولِ سبزه کاشتن، همین است. هرسال ...
سبزه ها قد کشیده اند.آنقدر که تا سقف حمام رسیده اند .بلند و انبوه، مثل جنگل ! می ترسم و از خواب می پرم .
هرسال شب اولِ سبزه کاشتن، همین است . هر سال ...
صبح روز بعد ، از رختخواب بیرون می پرم . می روم سراغ سبزه ها. خدای من ! تک تک دانه ها جوانه زده اند. من معجزه ی رویش را به چشم می بینم !
*
می خواهیم برویم بازار، برادرم رضا طبق معمول ، شروع می کند به "نَه" به زبان آوردن ( منفی بافی) تا مادر را منصرف کند .نمیدانم نرفتن ما برای او چه سودی دارد. کار همیشه اش است. من و خواهرم که چند روز است منتظر امروز هستیم به مادر نق می زنیم که باید برویم ، شما به ما قول داده اید. رضا که می بیند نمی تواند مانع رفتن ما بشود از راه دیگری وارد می شود. می گوید هوا خراب است .باد و خاک می شود و توفان. وقت برگشتن تاکسی گیرتان نمی آید و ... مادر به او محل نمی گذارند و کار خودشان را می کنند . او هم از آخرین راه وارد می شود.می گوید : به من چه ! از من گفتن بود. توفان که شد ، چادرتان را برد هوا ،با آنهمه خرت و پرت، چطور رویتان را می گیرید ؟ دیگر خودتان می دانید.مادر را به فکر فرو می برد .نقطه ضعف مادر را خوب می شناسد، حجاب ، نامحرم ! مادر به سمت حیاط می روند تا هوا را بررسی کنند .دل ما توی سینه ،مثل جوجه گنجشک بالا و پایین می پرد . به رضا بد و بیراه می گوییم .کاش می توانستیم تا می خورد بزنیمش ! تند و تند دعا می خوانیم ، هر چه که بلد هستیم. مادر برمیگردند و می گویند تا ما کارمان تمام شود هوا هم صاف می شود. وسط بیابان که گیر نمی کنیم بالاخره وسیله ای پیدا می شود .گل از گلمان می شکفد ،این دفعه تیر رضا به سنگ خورده .برایش شکلک در می آورم و از ته دل می خندم.
*
از کتابفروشی کیمیا که بیرون می آییم حسابی خوشحالم ، منچ و دبلنا و دفتر نقاشی و مدادرنگی و ماژیک هایم را محکم بغل کرده ام . بالاخره عید است و منچ و دبلنا هم باید عوض شوند .کهنه و زشت شده اند و من ، آنها را به علو می دهم. علو هم کلی خوشحال می شود. خواهرم کتاب قصه می خرد و تقویم سال نو . مادر هم تقویم منجّم باشی می خرند.توی تقویم نوشته چه روزهایی برای چه کارهایی خیر است یا شّر ! هر سال این تقویم را می خرند و می گذارند بغل رادیوگرام . تقویم تا سال بعد همانجا می ماند و دوباره سال نو و تقویم نو !
*
به مغازه ی آقدایی افسری می رسیم . هروقت بازار می رویم حتمأ سری هم به آقدایی می زنیم. آقدایی حق پدری دارند برگردن مادر که در شش سالگی پدرشان را از دست داده اند. وارد مغازه می شویم . آقدایی با پالتوی پشمی و کلاه پوست مشکی ،روی صندلی لهستانی شان کنار بخاری نشسته اند .ما را که می بینند بلند می شوند . با لبخند مهربانانه ای به استقبالمان می آیند و با ما روبوسی می کنند .شاگردشان ، مَندَسَن (محمد حسن ) را صدا می زنند تا از ما پذیرایی کند و طبق معمول ،بعد از چند دقیقه شماره ی خانه شان را می گیرند و به خانمشان می گویند که مادر آنجا هستند و می خواهند با ایشان صحبت کنند .مکالمه ی تلفنی آنهاطبق معمول آنقدر طول می کشد که من و خواهرم بشدت بی حوصله می شویم .حتی تلف ( قره قروت) و آبنبات های آقدایی هم کارساز نیست و ما مرتب نق می زنیم .در مغازه ی آقدایی فقط و فقط ظرفهای چینی پیدا می کنی و بلور که آنهم به درد بازی نمی خورد . بالاخره صحبتشان تمام می شود و ما مثل پرنده های آزاد شده از قفس ، پر می کشیم به سوی بازار .هنوز چند قدم نرفته ، می رسیم به کاروانسرای "سردار ". می پیچیم داخل یک دالان خنک ، از پله های سنگی و پهن پایین می رویم .سمت راست سرسرا مغازه ی " گودرز " است . گودرز، زرتشتی است و وقتی حرف می زند ما بسختی می فهمیم چه می گوید .مغازه اش خرازی است . همه جور خرت و پرتی دارد. مغازه اش درست روبروی پارچه فروشی " غیبی " است . غیبی هم مثل بیشتر کسبه ی بازار کرمان زرتشتی است. فارسی را خوب حرف می زند اما بنده خدا زبانش لکنت دارد .کمی آبله روست و چشمهاش بدلیل پرکاری تیروئید بیرون زده است . سرش را هم که همیشه ماشین می کند قیافه ی عجیبی پیدا می کند. این ها را برادرم رضا می گوید و تأکید می کند روی هم رفته آدم مهربان و مودبی است .ما از بچگی به چهره و حرف زدن غیبی عادت کرده ایم و دیگر مثل قدیم ها از او نمی ترسیم .مادر می گویند بهتر از گودرز است که چکشی حرف می زند ،لااقل میشود فهمید چه می گوید. غیبی دوزانو می نشیند وسط طاقه های پارچه و ما دو طرف مغازه اش ، روی سکوها. مادر مشتری دائمی غیبی هستند و از وقتی من یادم می آید هروقت بازار می آئیم آنقدر ، توی این مغازه معطل می شویم که پشیمان می شویم از بازار آمدن .او معتقد است قدم ما خوب است و برایش برکت می آورد به همین دلیل تا حسابی دشت نکرده ما را راه نمی اندازد که برویم .گودرز هم از آن ور دالان ،مرتب وسط صحبت مادر و غیبی می پرد و اظهارنظر می کند. فارسی را بریده بریده و به زحمت حرف می زند. و برای اینکه بهتر بتواند با آنها ارتباط برقرار کند دستش را تا می تواند به سمت مغازه ی غیبی دراز می کند انگار قصد دعوا دارد. مادر ،من و خواهرم را که حسابی حوصله مان سررفته می فرستند برویم خرت و پرتهای گودرز را تماشا کنیم و هر چیزی که دوست داریم برداریم .گل های مصنوعی ، آینه ، طاقچه پوش ، سوزن و سنجاق ، قرقره ها و کاموا های رنگی ،عروسک های معروف پنج قرانی که لاغر و قد بلند هستند و دو تا دکمه یا پولک ریز آبی جای چشمشان چسبانده اند .چندین بار خرت و پرت های گودرز را زیر و رو می کنیم و چند تا گل سر ،آینه کیفی و سنجاق سینه و گردنبند و کیف دستی گل منگلی دخترانه انتخاب می کنیم. بالاخره خرید مادر تمام می شود . ما اصرار می کنیم برای نهار برویم خانه ی بی بی جان .مادر از پیشنهاد ما بدشان نمی آید .به آقدایی افسری می گویند تا مَندَسَن را بفرستند خریدهای ما را بیاورد خانه ی بی بی جان .از میدان باغ که رد می شویم لولی ها (کولی ها) ی فالگیر کلافه مان می کنند. چادر مادر را می کشند و چیزهایی می گویند که یک کلمه اش را هم نمی فهمیم .مردم می گویند آنها گدایی می کنند اگر دادی که هیچ و گرنه به زور می گیرند. از رفتارهای خشن و صدای دورگه شان می ترسم و محکم چادر مادر را می چسبم .مادر به آنها اعتنایی نمی کنند و ما را از میان آتها بیرون می کشند. .می رویم سمت خیابان کاظمی ، بعد هم کوچه ی دادگستری ، چند قدم دیگر که برویم ،دست راستمان مدرسه ی دخترانه ی "وکیل " را می بینیم و سمت چپ آن ... گوشه ای از باغ بهشت . خانه ی بی بی جان .
در ردیف پشت دری های سفید و چین خورده ی پنجره بالاخانه ،کوزه و قلیان و قلک های نوه های بی بی جان را می بینی که از مخمل سبز پوشیده شده اند .آخر میدانی ،صدای پای بهار که می آید ،کوزه و قلیان و حتی قُلّک ها هم سبز می شوند. اما سبز کردن ( کاشتن ) آنها کار هر کسی نیست .فوت کوزه گری می خواهد .اول پنبه را از هم باز می کنند و روی بدنه ی سفالی پخش می کنند و به آن می چسبانند بعد با سرانگشتشان به همه جای آن آب می پاشند . حالا دیگر پنبه ها کاملا به سفال چسبیده اند و وقت پاشیدن ترتیزک ( بذر شاهی ) است که برای این کار مناسب است و خیلی زود ریشه می دواند و جای پایش را محکم می کند . زود جوانه می زند و سبز می شود.انگار خودش بی تاب است. دلش مثل دل ما بچه ها کوچک است . یک هفته نشده می بینی قلکت از مخمل سبز پوشیده شده .
باید صبر کنی تا روز عید ، وقتی که اولین عیدی را از بی بی حان گرفتی می اندازی توی قلک سبزت و با خودت می بری خانه .قلکی که با دستهای مهربان بی بی جان سبز شده و خیلی خیلی ارزش دارد ... خیلی بیشتر از عیدی توی آن .۷
پدر می خندند و مرا محکم به سینه شان می فشارند .