لحظه های شیرین با هم بودن

 

 اون وقتا ما دو شیفت مدرسه می رفتیم . از ساعت هشت صبح تا دوازده و بعد از ظهر از ساعت دو تا چهار یا چهار و نیم. وای که چقدر سخت بود . ظهر خسته و گشنه می اومدیم خونه ، نهار خورده و نخورده تند و تند مشقامونو می نوشتیم و شروع می کردیم درس خوندن و اگه قرار بود شعری چیزی حفظ کنیم ، طوطی وار حفظ می کردیم . به بابا التماس می کردیم بذارن همراه همکلاسی هامون پیاده بریم مدرسه اما اجازه نمی دادن و می گفتن اونارم سوار می کنیم و می رسونیم. حسرت به دلمون می موند که پیاده بریم. مخصوصأ روزای بارونی ... روزهای بارونی کرمون خیلی خاطره انگیز بود. نه که کرمون خیلی کم، رنگ بارونو به خود می دید،مثل همه ی شهرای کویری همیشه آفتابی بود و از بارندگی فقط ابرها و صدای رعد و برقشون نصیب ما می شد. بعضی وقتا هم برعکس می شد و از شدت بارندگی توی شهر سیل راه می افتاد .

در اون هوای بارونی که کوچه و خیابون تقریبأ زیر آب بود و تردد مشکل ، برگشتنی  اگه بابا گرفتار بودن و کسی نبود دنبالمون بیاد ،خانم گلاب مدیر مدرسه مون که آشنا بود من و خواهرم رو می رسوند خونه . ما هم با به بچه ها پز می دادیم که با مدیرمون میریم.

 من بی تاب بودم زودتر برسم خونه و مهمون های مامان یعنی بی بی جون و خاله جان ها و دخترخاله ها رو ببینم .

وقتی می رسیدیم خانم گلاب اول زنگ می زد بعد دست خواهرمو می گرفت می فرستاد تو خونه .بعدم منو که کوچک تر بودم بغل می کرد و می ذاشت تو حیاط و می رفت ... چقدر دلم براش تنگ شد یه دفعه ... با اون فد بسیار بلند ، عینک بزرگ فریم قهوه ای ء کت و دامن بلند با رنگهای نسبتأ تیره ... یشمی ءقهوه ای ء سرمه ای و گاهی زرشکی سیر ....یادش بخیر !

با چه شوقی خودمو به مهمونا می رسوندم .کیف و کتابامو پرت می کردم یه گوشه و می پریدم تو بغل بی بی جون و خاله جان ها . دود قلیان آغشته به عطرنافذ پرتقال فضای اتاق نشیمن رو پر کرده بود ... یک مه رقیق عطر آلود ... مه آغشته به عطر نارنجی پرتقال های شهداد که هنوز هم بعد از گذشت قریب چهل و چند سال از اون روزا، هروقت ، هر جا ، هر کی پرتقال پوست می گیره و عطر پوست پرتقال هوا میره ،منو می بره به اون روزا ...

می نشستم پای حرف و درددل های مامان اینا و خوب گوش می دادم .تقصیر خودشون بود که توی مهمونخونه دور هم جمع نمی شدن که لااقل مهمونی شون رسمیتی داشته باشه . بچه ها هم که معمولأ پاتوقشون نشیمن بود .خلاصه هرچی سعی می کردن کیشم کنن که برم نمی شد. هی می فرستادنم پیش مشتی ربابه اینا دنبال نخودِ بگیر و بنشون ( نخود سیاه ) اما مگه من از رو می رفتم دوباره تُندی (سریع) خودمو می رسوندم که از مطلب جا نمونم .همش می پریدم تو حرفشونو می پرسیدم: چی شده ؟ چی شده؟ چرا اینجوری جرف می زنین یه طوری بگین منم بفهمم ، می گفتن : " هچی بابا نَقل ماست بندون یزده ! تو برو مشقاتو بنویس !"  هی می گفتم ماست بندون یزد یعنی چی ؟ می گفتن : " توی یزد یه ماستایی می بندن که ... اووووووو ! " و می خندیدن . 

خیلی بهم برمی خورد و می دونستم ماست بندون یزد چیزی بدتر از این حرفاست ... حتمأ بَده ! اگه خوب بود وقتی همه سراشونو می بردن تو هم و بقول خودشون از ماست بندون یزد حرف می زنن ،نُچ نُچ نمی کردن و کُفتاشونو ( لُپ ها -گونه ها) نمی کشیدن و لباشونو گاز نمی گرفتن !!

وقتی هم که میدیدن حریف من نمیشن یک سری جملاتو با زبون زرگری دست و پا شکسته می گفتن ! این دیگه یعنی اینکه اوضاع بدجوری خرابه.

 و من از زبون زرگری متنفر بودم چرا که همیشه قبل از این که بخوان منو دندون پزشکی ببرن هم زرگری حرف می زدن. من " دزکزتر عزامزی زآدزه " رو خوب می فهمیدم از شش سالگی می دونستم ... این یعنی ملاقات "دکتر عامی زاده " بزودی !!

بگذریم ، تو مهمونی مون مجبورم می کردن مشقامو بنویسم و مشخص بود که منم دفتر و کتابامو می آوردم همونجا کنار مهمونا ولو می کردم رو زمین و مثلأ مشق می نوشتم . ضمن مشق نوشتن هم از خودم پذیرایی می کردم اونم با چی ؟ پرتقال و انار . هنور بلد نبودم مثل آدم انار بخورم . آب انار می پاشید تو چشمام و می سوزوند . و از همه بدتر دفتر مشق بیچاره که پرمی شد از لکه های سرخابی و بنفش انار ! یعنی آبروی مامان بابا رو تو مدرسه می بردم و از اونجا که همیشه راستشو می گفتم از هیچی نمی ترسیدم . خوب دور هم نشستیم انار خوردیم !

تازه هنر می کردم تو اون فضای مه آلود پرتقالی می تونستم چهار خط بنویسم .


*


حالا که چهل و چند سال از اون روزا می گذره ، دلم تنگ شده .برای همه ی اون خاطرات شیرین و گاهی تلخ ... برای اون دور همی های صمیمی و صادقانه و بی دغدغه ... بی رودراسی و بی تجمل ... برای اون اتاق کوچک نشیمن و مه رقیقی که همه چیو در خودش محو می کرد .. .و برای عطر جادویی پرتقال شهداد .


نظرات 5 + ارسال نظر
مرمریتا یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 07:22 ب.ظ http://1648.blogfa.com

سلاااام خاتونی خوبی عزیزم،دلم یه ریزهههههههههه شده برات،ف ب نیستی دیگه،بچه ها خوبن،خان والا چطورن،خوشحال شددم دوباره مینویسی منم سعی میکنم دوباره شروع کنم،بوس بوس

سلاااااام عزیزم .منم دلم برات خییییییییلی تنگ شده .بچه ها هم خوبن بهت سلام می رسونن.خان والا خوبه یکی دوساله متاهل شده
خیلی کار خوبی می کنی می نویسی. زود باش شروع کن

شاذه پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 04:49 ب.ظ

ای جانم خاتون جان. ممنووون. بسی شیرین می نویسین

خیلی ممنون از لطفتون شاذه جونم . قزبان محبت شما.
من فقط خاطزه نویسی می کنم و اصلأ قلم خوبی ندارم .شما ماشاالله استادید.

مژده سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:15 ب.ظ http://mahe2dideh.blogspot.com

سلام خاتون ... چه حس خوبی داشت ، رفتم به دوران بچگی و کلی خندیدم به خاطرات .. می بوسمتون

سلام عزیزم

بله یادش بخیر ...

قربانت منم می بوسمت از راه دور

مامان یک عدد کلوچه دوشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:04 ب.ظ http://madarihayeman.blogfa.com

ای کاش میشد چیزایی رو ک دوست داریم تا ابد نگه داریم البته این نبودن هاست ک قشنگ ترشون کرده

ایکاش ...

[ بدون نام ] یکشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 06:14 ب.ظ

واقا لذت کامل بردم

دوستدار شما :

زهرا

خدا رو شکر

اینجا یه مشتری داری اونم تویی !! ممنون عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد