دردسر قربون صدقه !

خونه ی خاله جان فخرالملوک که همانا خاله ی مامان شمس الملوک هم باشن تو کوچه ی سلسبیله .از وقتی که شوهرشون به رحمت خدا رفته درِ اون خونه خوشبختانه یا متأسفانه بسته شده ! البته نه به این معنا که کسی رفت و آمد نمی کنه ،بلکه دیگه مثل قدیما نیست و در خونه شون از نظر فیزیکی بسته شده .آخه شوهر ایشون علاقه ی زیادی به رفت و آمد و مهمانی دادن داشت ، این علاقه کم کم در خاله جان عزیز هم رسوخ کرد . طوری که به مرور زمان خونه شون تبدیل به کاروانسرا شد . از سرتاسر ایران که هیچ از همه جای دنیا براشون مهمون می اومد و مهمونای مقیم خارج هم همراهشون چند تا توریست می بردن و در حال حاضر فیلم و عکس خونه شون تو سایت های گردشگری پیدا میشه ! یکی از جاذبه های توریستی خونه ی اونا درخت بزرگ توت وسط آشپزخونه بود که تنه ی اون داخل آشپزخونه و شاخ و برگ اون خارج از سقف و در هوای آزاد قرار داشت . دلیل پیدایش این درخت هم این بود که روزی می رسه که خاله جان اینا ، احساس می کنن آشپزخونه شون کوچکه و باید گسترشش بدن . از طرفی مجبور بودن فضایی از حیاط رو اشغال کنن . در نتیجه درخت مزبور در طرح قرار می گرفت و اونا هم خیلی راحت به ساخت و ساز ادامه داده و به این ترتیب تنه ی درخت در داخل ساختمان قرار گرفت و در آشپزخونه آبیاری می شد !

خلاصه این که در این خونه همیشه باز بود ، چیزی حدود چهل سال ! حتی شبها هم نمی بستنش . بعد از گذشت این همه سال یک درخت انار بزرگ جلوی در خونه سبز شده بود که البته روزی نهالکی بوده و درختچه ای ، و بمرور زمان تبدیل به درخت بزرگی شده بود و دری که سالها باز مونده بود زنگ زده بود ، بالاخره هم درها رو از لولا درآوردن و خودشونو راحت کردن !

اون خونه علاوه بر مسافرخونه بودن ، پاتوق مشتری های ثابتی مثل احمد شاه هم بود . بنده ی خدا آدم ساده دل و با محبتی بود ، البته هست . چون الحمدالله صحیح و سالم دوران نود سالگی رو طی میکنه . فقط مثل قدیما زیاد از خونه بیرون نمیاد.این بنده خدا گویا در بچگی از روی اسب افتاده و مشکلی عارضش شده بود. این اسم رو هم خودش انتخاب کرده بود . او یکی از مشتری های پر و پا قرص اون خونه بشمار می رفت و میدونست که همیشه چای و قلیونش تو اون خونه براهه .

بچه ها ازش می ترسیدن .در حالیکه دلیلی برای ترس وجود نداشت .او بسیار مهربون بود و عیب بزرگش این بود که مرتب قربون صدقه ی اطرافیان و مهمونهای خاله جان می رفت و وِرد زبونش شده بود : قربونت بشم ! جگرت بشم ! نفست بشم ! دَردات تو سرم ! خلاصه ،یه چی میگم یه چی می شنوین ! قربون صدقه هاش در حد افراط بود و مرتب برای آدمای دور و برش لبخند می زد و بوسه می فرستاد و در اطرافیان احساس ناامنی بوجود می آورد .این رفتار به حدی در اون شدید بود که همه رو عصبی می کرد .

یکروز شوهر خاله ی شمس الملوک که آدم شوخ طبعیه به خانمش گفت : ما باید بفهمیم چرا این بنده خدا اینقدر قربون صدقه ی ما میره ، حتمأ انتظار داره ما هم جوابی بهش بدیم .اما چه جوابی ؟ شاید واقعأ باید چیزی بگیم ، حرفی بزنیم . ما همش می خندیم و نگاش می کنیم ، اونم مرتب این الفاظ تکراری و خسته کننده  رو تکرار می کنه !
بالاخره یکی از روزها که شوهرخاله ی شمس الملوک با احمدشاه رو در رو میشه بدون مقدمه شروع می کنه عین خودش قربون صدقه ی اون رفتن که:
قربونت بشم ! جگرت بشم ! نفست بشم ! و لبخند زدن های پشت هم . که یکدفعه گل از گل طرف میشکفه ، انگار به هدفش رسیده ! لبخند زنان رو می کنه به شوهر خاله ی شمس الملوک و در حالیکه دستش رو روی سینه اش گذاشته بوده میگه : " مرسی مرسی ! مرسی مرسی ! "

و به این ترتیب این مشکل برای اطرافیان حل شد و از دست این قربون صدقه ها راحت شدن ! از اون به بعد هرکی به اون می رسید برای قربون صدقه پیشقدم می شد و یک " مرسی مرسی " دریافت می کرد و ماجرا ختم به خیر میشد !!!

   

نظرات 8 + ارسال نظر
شمس الملوک سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:09

نویسنده: شمس الملوک
چهارشنبه 13 مرداد1389 ساعت: 22:32
سلام از اصفهان برگشتم با ماجراهای جالب امشب کلی انرژی گرفتم وبلاگ را به اقوام اصفهانی معرفی کردم خلاصه فرزندان عمه بی بی از خنده روده بر شدند وچند ماجرا هم تعریف کردند به زودی می بینمت

به امید دیدار !

نیلوفر سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:08

نویسنده: نیلوفر
سه شنبه 5 مرداد1389 ساعت: 13:34
راستی دیشب داشتم فکر می کردم یکی شبیه این احمدشاه پیدا کردم! ولی آخه من اهل پیش دستی هم نیستم!!!

وای خدای من !!!

بلوط سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:41

نویسنده: بلوط
دوشنبه 4 مرداد1389 ساعت: 10:19
منم یادمه همیشه در خونه خاله باز بود چند بار هم دزد بهشون زده بود ولی براشون مهم نبود!

فکرشو بکن ! آدم چقدر می ترسه !

نیلوفر سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:40

نویسنده: نیلوفر
یکشنبه 3 مرداد1389 ساعت: 20:38
سلام

فروید پدر روانشناسی به این عمل احمد شاه میگه واکنش عکس!!!
جالب بود

چه جالب !

آشنا سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:41

نویسنده: آشنا
شنبه 5 تیر1389 ساعت: 12:40
سلام مطالبتون جالب و در عین حال حرفه ای نوشته شده ضمن اینکه بعضی از این خاطرات ‘ منو میبره به اون سالهای دور زمان کودکی که بسرعت دارن فاصله میگیرن در هر صورت موفق باشید.

سلام
من که شما رو نمی شناسم . ولی خیلی لطف می کنید و به ته باغ لِله سر می زنید .
باز هم منتظرتون هستم.

می تی سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:41

نویسنده: می تی
جمعه 4 تیر1389 ساعت: 18:39
سلام..
!!
خیلی جالب بود خیلی...

ممنون می تی عزیزم . لطف داری (بوس)

رهگذر سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:39

نویسنده: رهگذر
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 15:39
سلام.گفتی قطار ... خاطره ای یادم آمد که تلفنی برات میگم .راستی هر شب قطار

مسافربری بندرعباس - تهران راس ساعت 12 نیمه شب از نزدیکی محل کار من

میگذرد و ما از صدای مبهم قطار که در نسیم شامگاهی گم میشود و عبور یک ردیف

طولانی چراغهای روشن ِ متحرک در انتهای ظلمت افق پی به حضور و عبور آن میبریم

و من هرشب یاد این شعر می افتم.

رهگذر سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:36

نویسنده: رهگذر
چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 15:49
سلام.خیلی هنر میکنی که این خاطرات رو مینویسی.یعنی که هم ذوقت خوب کار میکنه و هم حافظه ات .من که اگر قرار بود این مطلب رو بنویسم لابد در یک پاراگراف سر وتهش رو بهم می آوردم.بکلی بی حوصله شده ام.لابد خیلی زود در لابلای این خاطرات محو میشوم.

در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سوت قطاری
از ایستگاه می رسد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد