من
و سیما از پنج، شش سالگی با هم دوست بودیم. ما دو تا، تو همه ی مهمونیا با هم بودیم و همیشه قرار میذاشتیم کدوم
عروسکامونو با خودمون ببریم و حتی اونجا هم می رفتیم یه گوشه و با هم بازی
می کردیم و اگه میزبان ، دختربچه ای هم سن ما داشت که دیگه چه بهتر .
بزرگتر که شدیم نمایش ،بازی می کردیم و می رفتیم تو سرزمین رویاها . اکثرأ
قصه ی نمایش از فکر خودمون بود . درست یادمه وقتی ملکه ی قصه می شدیم
بهترین لباسامونو می پوشیدیم و چادر سفیدای خوشگل مامانامون رو مینداختیم
روی دوشمون ،برای اینکه بلندتر از مال ما بود و وقتی برای سرکشی به قصر
اینور و اونور می رفتیم روی زمین کشیده می شد و کلی به عظمتمون اضافه میشد
! گاهی اوقات هم که می رفتیم روی میز می ایستادیم ، چادر مامان آویخته
میشد و فکر می کردیم قد بلند بنظر می رسیم و کسی نمی فهمه ما کوچولوییم !
دوستی
ما واقعأ قلبی و صادقانه بود . سیما چهره ی معصوم و زیبایی داشت ، مثل یک
عروسک و من از صمیم قلب دوستش داشتم و دارم .او خیلی نجیب و مظلوم بود .ما هیچوقت بهم دروغ نمی گفتیم و چیزی که باعث تحکیم این دوستی شده بود صداقت
بود.
همیشه ماه مبارک که میشه یا محرم و صفر ، خاطرات ما هم زنده میشه . یکی از قرارهای ما روضه های مدرسه ی ابراهیم خان بود .روضه های ایام فاطمیه در اونجا برگزار میشد. اونوقتا اینقدر کوچولو بودیم که وقتی وسط روضه پا می شدیم و می رفتیم یه گوشه با هم بازی کنیم ، سعی می کردیم قبل از تموم شدن مجلس و بقول خودمون قبل از یاالله گفتن ذاکر ،خودمونو به مامان هامون برسونیم که تو شلوغی جمعیت گم نشیم.
ما بچه ها کارمون تو روضه ها بازی کردن بود و خوراکی خوردن ! اینطور که بزرگترامون تعریف میکردن یه روز که رفته بودیم روضه، کیف من چون کوچک بود باد کرده بود و بنظر میرسید پر از خوراکیه. سیما هم عصبانی شده بوده و به مامانش می گفت چرا کیف صفیه قلمبه ست ؟ (سیما کرمونی نبود و لهجه ی مارو نداشت) و فرداش یه انار گنده میذاره تو کیفش میاد روضه که منو دق دا ده باشه .... آخی یادش بخیر ....
کشک و تلف هم که جای خود داشت . یکی دو تا از همکلاسی های ما هم اهل لنگر بودن و در ایام بهار وقتی می اومدن روضه با خودشون آلوچه می آوردن و کشک و تلف تازه ، آلوچه ها رو لابلای گلبرگهای صورتی گل محمدی می داشتن و چه عطری داشت و چه طعمی .....
.........
.............
صحبت مدرسه ی مبارکه شد ، یادم افتاد چند سال پیش رفتیم و از مدرسه ی مبارکه ابراهیم خان عکس و فیلم گرفتیم که نشون بچه هامون بدیم .البته اول می بایست اجازه ی ورود می گرفتیم ، وقتی مطمئن شدند که فقط برای تجدید خاطره اومدیم و قصد بدی نداریم ما رو راه دادن ! بغض سنگینی گلومون رو می فشرد ، نمی تونستیم بهم نگاه کنیم .
از پشت پرده ی اشک مدرسه رو می دیدم .اصلأ باورم نمی شد با یک محوطه ی کوچک مواجه بشم ، یک حوض و باغچه های کوچک ..... دلم گرفت ، اشکم بی اختیار جاری شد . این همون جایی بود که ما میترسیدیم توش گم بشیم .....
وقتی بزرگ میشیم ، مادر و مادربزرگ میشیم ، همه ی جاهایی که ازشون خاطره داریم چقدر کوچک بنظر می رسن و احساس میکنی چقدر کوچولو بودی . و حالا که فکر می کنی بزرگی ،تازه می فهمی در مقابل معنویت اون فضاها چقدر کوچکی و حقیر ....
*
ماه مبارک که می رسید ، من و سیما هر روز ، قرار میذاشتیم که هر کی زودتر رسید مسجد ، برای اون یکی جا نگه داره و از لحظه ای که به هم می رسیدیم یکسره می گفتیم و می خندیدیم . البته این کار همه ی دختربچه های حاضر در مجلس بود. گاهی اینقدر شلوغ می کردیم که خدابیامرز کل اکبر ، خادم مسجد می اومد اینور تجیر (پرده ) و با ما دعوا می کرد . اما کو گوش شنوا ! وقت نماز هم مرتب دنبال سوژه می گشتیم ، مثلأ اگه کسی چادرش یه وری شده بود یا جوراب کسی سوراخ بود و مواردی مثل این ، مرتب توی نماز می زدیم به همدیگه و می خندیدیم. وقت سجده ، چون بچه بودیم سجده ها بنظرمون طولانی می اومد و در همون حال هی با بازو می زدیم به همدیگه . چادرمونو می گرفتیم بالا و با ایما و اشاره و علامت چیزهایی بهم می گفتیم و می خندیدیم. اصلأ تو اون سن و سال انگار بچه ها دنبال سوژه هستن برای خنده . مثلأ اگه مؤذن صداش می گرفت یا بلند گو قطع و وصل می شد و امثال اینها دیگه هیچ چیز نمیتونست جلوی خنده ی ما رو بگیره ! بعد از نماز هم که خدا بده برکت یکسره جک و خاطره تعریف می کردیم .تازه من با خودم ساچمه (تیله ) هم می بردم و وقتی نماز تموم میشد با کفشها دیوار میساختیم و تیله بازی می کردیم . یکبار یکی دو تا از تیله ها قل خورد و رفت تو قسمت مردونه ! خدا بیامرز کل اکبر خادم با عصبانیت اومد و تهدید کرد اگه این وضع ادامه پیدا کنه به مامانهامون میگه که ما رو با خودشون نیارن و ما هم قول دادیم بچه های خوبی باشیم و دیگه با خودمون تیله نبردیم.در عوض ، اون روز من تیله هامو با سیما تقسیم کردم و بهش یادگاری دادم .
بعد از اینکه مسجد تعطیل می شد و از گمرک گداهای مسجد رد میشدیم ، با مامانامون می رفتیم خرید . گداهای مسجد تا اونجا که یادم میاد سه تا بودن ، یک پیرزن ، یک پیرمرد و یک گدای کور میانسال که شال سبزی داشت و کشکولی روی دستش بود و عصا زنان می رفت و شعر می خوند .
خلاصه می رفتیم و توی بازار حاج آقاعلی گشتی می زدیم .انگار واجب بود ! و باید حتمأ حتمأ برای افطار از قنادی کوچک " آقدایی آمندلی و آقدایی آمهدی " که دایی مامان من و مامان بزرگ شمس الملوک بودن ، نون کشمشی و آبنبات می خریدیم .همیشه وقتی مسجد تموم میشد آقدایی ها زودتر میرفتن و مغازه رو باز می کردن .اونوقت بود که فضای بازارچه غرق در عطر هل و گلاب نون کشمشی ها میشد . یادشون بخیر آقداییها ، خدا رحمتشون کنه ......
و یادش بخیر مسجد " حاج آقا علی " که انگار قسمت نیست فعلأ کرمان باشیم و حظی ببریم . خیلی دلم می خواست بچه ها بتونن اون روزها رو تجربه کنن که قسمت نشد .
کاش همیشه بچه می موندیم و مسجد همون مسجد بود و قدر سایه بالای سرمونومیدونستیم ....کاش غافل نبودیم و با گوش جان صحبت هاشونو گوش می کردیم و می فهمیدیم .
چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده .گرچه خیلی چیزها عوض شده ، دیگه خیلی ها نیستن ،خیلی ها ... آقداییها ، کل اکبر خادم ، آمیزحسین گنجه ای مؤذن مسجد
*
__________________________
امشب سیمای عزیزم رو پیدا کردم . همین نیم ساعت پیش . وقتی صداشو شنیدم ، حس عجیبی پیدا کردم ،.... در این سالها چقدر کوتاهی کرده بودم ... دوست خوبم منو ببخش !
( در ساعت 22:45 شنبه 23 مرداد نوشته شد .)
نویسنده: رهگذر
جمعه 22 مرداد1389 ساعت: 15:16
سلام.
سلام . خیلی لطف کردید سری به ما زدید .
نویسنده: hsh
شنبه 23 مرداد1389 ساعت: 17:17
سلام،
آدم با خاطره هاش زندگی می کنه... یعنی چاره ای نداره.
گرچه بعضی از این خاطرات تلخ تر از تلخ هستن، ولی شیرینی بقیه این تلخی رو قابل تحمل می کنه...
واقعأ همینطوره !
salammmmmmmmmmm maman goliiiiiiiiiiiiii man residam.......
خدا رو شکر عزیزم !
امیدوارم موفق و سربلند برگردی . فکر موندنو از سرت بیرون کن . دلمون برات یه ذره شده :(
نویسنده: مژده
یکشنبه 24 مرداد1389 ساعت: 9:57
یادآوری خاطرات قشنگ کودکی چقدر شیرینه... خدا روح رفتگانو شاد کنه... چقدر عمر زود می گذره.... خوشحالم که دوستتو پیدا کردی... شاد باشی عزیزم
نویسنده: بلوط
یکشنبه 24 مرداد1389 ساعت: 11:57
حتما انشالله سیما خانوم رو پیدا میکنین... فکر کنم من بشناسمشون...اگه همونی باشن که من فکر می کنم...
نویسنده: نیلوفر
دوشنبه 25 مرداد1389 ساعت: 23:35
سلام
خوشحالم که سیما رو پیدا کردید.
خیلی شیرین نوشته بودید، یاد بچگی های خودم افتادم
سوم دبستان و شب های قدر
که آخرش خوابم می برد تو مسجد!
برام جالب و عجیب بود قرآن سر گرفتن و ...
دلتون همیشه شاد
لبتون پر لبخند
نویسنده: ابومرتضی ابن مرتضی
چهارشنبه 27 مرداد1389 ساعت: 10:0
کاشکی ماهم می تونستیم مدرسه را بهمراه مدرس بزرگوارش درک کنیم
شما که هنوز متولد نشده بودین این احساسو دارین . ببین ما چی می کشیم که بودیم و درک نکردیم . فکر می کردیم همه چیز جاودانیست و حالا جز افسوس چیزی برامون نمونده .........
نویسنده: نرگس
چهارشنبه 27 مرداد1389 ساعت: 11:52
سلاااااام. خوبید؟ شیرین جونم خوبه؟
آخی پیدا کردن یه دوست بعد از سالها خییییییییلیییییییی مزه میده. انشالله که همیشه در کنار عزیزانتون شاد باشید.
سلاااااااااااااااااااام نرگس جان ! چه عجب خوش اومدی عزیزم . معلومه که حسابی سرگرمی !
نویسنده: نرگس
چهارشنبه 27 مرداد1389 ساعت: 11:54
راستی من هرچی سعی میکنم توی وبلاگ جدید بلوط جون نمی تونم نظر بگذارم . نمی دونم مشکل از چیه
الان براش اس ام اس میزنم میگم .
نویسنده: لیلا
چهارشنبه 27 مرداد1389 ساعت: 22:10
سلام , مرسی , شما هم قلم زیبایی داریدآدم تو خاطرات غرق میشه
نویسنده: نرگس
پنجشنبه 28 مرداد1389 ساعت: 10:2
برای کسی که توی خونه مامانش دست به سیاه و سفید نزده .... زندگی با آشپزی و ظرفشویی و ..... خیلی خسته کننده است. تازه کامپیوترم توی خونمون جا نشد گذاشتمش توی خونه مامانم.
به به !
قبل از عروسی هم همینقدر از خودت تعریف کرده بودی !؟
نویسنده: شمس الملوک
جمعه 29 مرداد1389 ساعت: 3:30
سلام نماز و روزه هایتان قبول با کُفت باد کرده ناشی از عمل جراحی دندان یادت افتادم گفتم سلامی عرض کرده باشم
اااااااااااااو ! علیک سلام شمس الملوک !!! دگه بار آخرت باشه سر نماز زنگ می زنی ها ! یه زحمتی بکش یکی از خاطرات خنده دارته تعریف کن تا بنویسم .
نویسنده: مامان تینا و سینا
جمعه 29 مرداد1389 ساعت: 15:23
همیشه یادآوری خاطرات یه حس خاصی به آدم میده
واقعأ همینطوره ، ممنون که پیشم اومدین
نویسنده: نیلوفر
شنبه 30 مرداد1389 ساعت: 5:48
سلام
عبادات تون قبول درگاه حق تعالی
التماس دعا
به همچنین نیلوفر عزیز
نویسنده: sahra
شنبه 30 مرداد1389 ساعت: 17:12
salam maman ggoliiiiiiiiiiiiiii khobin????delam bataon khailiiiiiiiiiii tang shode namaz rozehaton ghabol bashe ..........toro khoda bram doa konid
سلام عزیزم ممنون، نماز و روزه های تو هم قبول باشه