گلاب بی گناه !


کوه صاحب الزمان کرمان معروفه ،شیب ملایمی داره و خوش آب و هواست. سی ، چهل سال پیش ،خیلی ها امواتشون رو در دامنه ی سرسبز اونجا دفن می کردن. البته لازم به ذکره که کرمان چند تا قبرستون داشت و همه هم در شرایط آب و هوایی نسبتأ خوبی قرار گرفته بودن. مثلأ "جَنَهُ المأموا " یا " سید حسین " و آرامگاههای شخصی .

از مطلب دور نشیم ، یک مسجد در دامنه ی کوه صاحب الزمان هست که به همون اسم خونده میشه .این مسجد فقط ویژه ی پذیرایی و مراسم مربوط به کفن و دفن نبود بلکه مردم ، مراسم معمولأ نذر و نذوراتشون رو هم بصورت های مختلف مثل سفره انداختن ، در همون مسجد برگزار می کردن. همونطور که می دونین سفره انداختن مخصوص خانمهاست و یک زن هم دعا و روضه می خونه . من از بچگی اسم " مُل سلطنت " ( ملا سلطنت) رو زیاد شنیده بودم که برای این مراسم دعوت میشه ، اما هیچوقت ندیده بودمش. می گفتن زن خوبیه.

راستش من در طول عمرم یکبار هم تو این مراسم شرکت نکرده بودم و نمیدونستم این برنامه چه شکلی برگزار میشه . ما همیشه نذوراتمون رو به جاهایی میدادیم که مطمئن بودیم بدست صاحب واقعیش میرسه و عادت به سفره انداختن نداشتیم.

سالها گذشت و مُل سلطنت از دنیا رفت و دیگران ، از جمله دخترش جانشینش شدن ،که اونا رو دیگه حتی اسمشونم بلد نیستم اما به همشون می گفتن " مُلا " ! بعد از سالها بالاخره یکروز ما برای مراسم دعا و سفره دعوت شدیم مسجد . من هم خیلی خوشحال شدم که بالاخره این مراسم رو از نزدیک می بینم . مخصوصأ آب و هوای اون منطقه و سرسبزیش آدم رو وسوسه می کرد ، اصلأ نمی دونستم اینقدر مراسمش سخته ، حداقل برای ما ندیدبدیدها اینجوری بود !

درد سرتون ندم در کمتر از ده، دوازده دقیقه یک سفره ی بلند انداخته شد و آماده برای دعا. در این سفره شمع بود . مفاتیح و جانماز به تعداد حاضرین ، شیرینی ، میوه ، آجیل مشکل گشا و گلاب که داخل گلاب پاش نبود و چند تا بطری معمولی سر سفره بود و مخلفات دیگه . خلاصه همه مون دور سفره نشستیم ، شمعها رو روشن کردیم و چراغا رو خاموش . من دقیقأ روبروی ملا نشسته بودم. ملا گفت من دعا می خونم و شما همراه من تکرار کنید . هروقت گفتم ،برید سجده و تا زمانی که ذکرم تموم نشده و نگفتم ، نباید سرتون رو بردارین .خلاصه دعا رو شروع کرد ، با کلی ناله و آه و فغان، ما هم شروع کردیم ، هر چی می گفت تکرار می کردیم و حسابی غرق در اون فضای معنوی شده بودیم. تا اینکه نوبت به سجده رسید و همه مون سجده رفتیم . دو سه دقیقه گذشت احساس کردم سرم سنگین شده ، به بدبختی اون وضع رو تحمل می کردم ، به نظرم لحظه ها خیلی کُند می گذشت و اصلأ نمی تونستم نفس بکشم ، نفسم حبس شده بود ، چادرمو پس زدم تا هوایی بهم بخوره و کمی سرمو بالا آوردم که تو کورسوی شمع ها در نهایت تعجب دیدم مُلا یه دونه از این زنبیل پلاستیکی های قرمز رو که در حالت عادی هم دهانه شون بیست سانت بازه ، بصورت خوابیده گذاشته زیر چادرش و همونطور که ذکر میگه و آه و ناله راه انداخته و ضجه می زنه ، تند و تند میوه ها و شیرینی ها و آجیلهای بسته بندی رو پرت می کنه تو زنبیلش !!! باور کنید چشمام داشت از حدقه در می اومد .باورم نمی شد چی می بینم ،اما دیگه نمی تونستم تو اون وضعیت بمونم ، نفسم هم حبس ، دیگه طاقت نیاوردم و سرمو از سجده برداشتم ، هنوز سرمو درست بالا نیاورده بودم که ملا ، عصبانی و برافروخته شیشه ی گلاب رو برداشت و پاشید تو صورت و چشمام ، طوری که برای چند لحظه هیچ جا رو نمی دیدم و متعاقب اون با تشر گفت : مگه نگفتم تا بهتون نگفتم نیاید سرتون رو از سجده بردارین ، معصیت کردی ، استغفار کن ! دعا کن خدا تو  رو ببخشه !

تازه فهمیدم که زمان سجده و تعداد ذکرهای اون بستگی به وضعیت سفره داره ! هرچی مواد پذیرایی زیادتر باشه ، پر شدن زنبیل بیشتر طول میکشه. وقتی به این نتیجه رسیدم که زمان سجده ها با زمان پر کردن زنبیل نسبت مستقیم داره،  ناچار دوباره به سجده رفتم ! دیگه ذکراشو تکرار نکردم .صورت و چادرم خیس گلاب بود . چشمام از سوزش گلاب دوآتشه باز نمی شد .......

بوی ریا ، فضا رو پر کرده بود ، جوری که با صد تا شیشه ی گلاب هم نمی شد  پاکش کرد .


*


و این اولین و آخرین سفره ای بود که شرکت کردم .


نظرات 9 + ارسال نظر
آنیکا سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:04

نویسنده: دخترتون!
پنجشنبه 4 شهریور1389 ساعت: 22:18
این بنده ی خدا عجب شاهکاری بوده!!!

واقعأ !

نیلوفر سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:04

نویسنده: نیلوفر
پنجشنبه 4 شهریور1389 ساعت: 22:52
سلام
چه عرض کنم، اصلا تصور نمی کردم در ادامه ی این خاطره به چنین چیزی بر بخورم.
متاسفانه جامعه ی ما جامعه ی جهل است و عده ای فرصت طلب از اعتقادات مردم سوء استفاده میکنن به انحاء مختلف.
من مخالف این مراسم نیستم اما دیدم که با چه هزینه های گزافی برگزار میشه. همین جا در منازل نه به قصد حضور در خلوص پاک خدا که به قصد ریا و نشان دادن ظواهر منزل و ... .

بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند

قلم تون پایان تأثیرگذار و پر از سکوتی رو بر جا گذاشت.

ممنون نیلوفر عزیز .

hsh سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:03

نویسنده: hsh
جمعه 5 شهریور1389 ساعت: 17:13
سلام،
از وقتی من یادمه کوه صاحب الزمان برعکس نامش جای خوبی نبوده...

حالا از هر نظر... ما که فقط از زیباییی کوهش استفاده می کنیم...

ما هم همینطور .....

رهگذر سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:03

نویسنده: رهگذر
جمعه 5 شهریور1389 ساعت: 19:35
به اینجور مطالب میگن معقولات ! فقط سطحش فرق میکنه ... و البته گلابش نیز !

بله، حق با شماست .

نرگس سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:02

نویسنده: نرگس
شنبه 6 شهریور1389 ساعت: 9:5
ای بابا!!! چی میشه گفت. از این جور موارد فراوونه.
همون شعری که نیلوفر گفت...

بلوط سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:02

نویسنده: بلوط
شنبه 6 شهریور1389 ساعت: 10:39
وای خدا....منم از خوندنش چشمام از حدقه زد بیرون!!! عجب رویی داشته این زن!!!
حق داشتین دیگه روی این سفره ها حساب نکنین

:)

ترنم سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:01

نویسنده: ترنم
یکشنبه 7 شهریور1389 ساعت: 10:52
سلام
وبلاگ تون خیلی قشنگه
چقدر خندیدم
موفق باشید

ممنون ، لطف دارید .

جینی سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:00

نویسنده: جینی
دوشنبه 8 شهریور1389 ساعت: 19:3
خدای من عجب رویی داشته این زن!
اصلا اینا ( یعنی همونا !!) همشون سر و ته یه کرباسن.به هیچ چیزشون نمیشه اعتماد کرد!خصوصا همین معنویات ظاهریشون.

مرمریتا سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:00

نویسنده: مرمریتا
سه شنبه 9 شهریور1389 ساعت: 11:43
سلام خانوم خوبین

این وب جدیده البته برا من

خیلی باحاله

من از این به بعد همیشه هستم

با شما.

شرمنده شدم سالگرد ازدواج حتما شخصا دعوت میکنم

من یه کم سوال و مشکل دارم در مورد وضعیت الانم

یعنی بد نیست اما به راهنمایی یه با تجربه احتیاج دارم

کمک میکنین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد