اشکها و لبخنــــــــــدها!


بعد از رفتن خاله جان مهربون، به مامان خیلی سخت گذشت ،چون روزی چند دفعه با هم تلفنی صحبت می کردن و بعد از ، از دنیا رفتن خاله جان بزرگم یعنی مامان بزرگ شمس الملوک ، این دو تا خواهر همدم هم بودن .

مثل دو تا کبوتر بغل هم می نشستن و گهگاهی هم نوکی به همدیگه می زدن ، خواهریه دیگه ! خلاصه بشدت به هم وابسته بودن ، حالا دیگه مامان تنها شدن ، تنهای تنها . و همه ی امیدشون به بچه هاست مخصوصأ برادر و خواهر بزرگم . ما هم که ازشون دوریم و مجبوریم به علت ابتلا به بیماری مُسری گرفتاری ، دیدارهای کوتاه داشته باشیم ! حالا ازشون قول گرفتیم اگه قابل می دونن، بعد از برگزاری مراسم چهلم حتمأ بیان پیشمون و ما رو از تنهایی در بیارن.


 *
بعد از گذشت یک هفته ی سرشار از اندوه ، به صورت کاملأ اتفاقی و ناباورانه ، امام رضا (ع) ما رو طلبیدن .خدا می دونه چه حالی داشتم.حال تشنه ای رو که به دریا رسیده . همون روز اول دستمون به ضریح رسید، حرم نسبتأ خلوت بود . دارالفیض هم مثل همیشه شلوغ نبود و به راحتی برای نماز جایی پیدا می کردی. چه احساس امنیتی ، چه احساس آرامشی ..... فکر می کردی خودت رو با تمام وجود سپردی به دست اون معنویت لایتناهی و هیچکس و هیچ چیز نمی تونه تو رو جدا کنه و دوباره به این دنیای پوچ پیوند بده ....    
گهگاه هنگام زیارت نگاهت به نگاه آشنایی گره می خورد و سلامی و التماس دعایی .... نگاههایی آشنا از کرمان ، تهران ، مشهد، شیراز، تبریز، کرمانشاه ،خوزستان و ... سفر از اون سفرهای بی نظیر بود . احساس می کردی تمام خانواده ات اینجا هستند . کسانی که شاید چند سال یکدفعه نبینی، همه و همه ، همزمان جمع بودن .
دیدار با خانواده ی برادرم یکی دیگه از موهبت های این سفر بود .حسابی بهشون زحمت دادیم اما دیدارها تازه شد. بلوط و جینی عزیزم و مامان مهربونشون ، مرتضی کوچولو و مامان باباش . دلم براشون خیلی تنگ شده بود ... خیلی زیاد !

*

خاطره انگیز ترین روز ،روز عید فطر بود و دیدارهایی که تازه شد و اشکهایی که از سر شوق جاری شد .تازه میفهمیدی با چه گرهی این همه دل از سرتاسر مملکت به هم پیوند خورده . سخن کوتاه که ....

.................
......................
..........................
..................................

یاد آنروزها تازه شد ... خاطرات باغ .روزهای عید ،  گویی که باغ، گوشه ای از بهشت بود ، غرق در نور و شادی ، سرشار از عطر گلهای رنگارنگِ تزیین شده در زیباترین گلدانها و سبدها، و تکیه بر استقامتِ سرو افراشته ای که هنوز هم همه ی گلها را به تعظیم وا میدارد .سروی که ، وقت دلتنگی از روزگار، به سایه سارش پناه می بردی و در آن سرپناه امن به آرامش می رسیدی.

روزهای عید، دخترهای کوچک با لباسهای چین چینی آستین پفی و یقه های اورگانزا و تور ، دامن های ژیپون دار پُر چین ، مثل فرشته ها این طرف و آنطرف می دویدند و نقل و شیرینی تعارف می کردند. باغ ، نه گوشه ای از بهشت ، که خود بهشت بود . بهشــــت ، بهشــــــــــــــــــــــت !

 و تو دلت پر می کشد بسوی باغ ،حاضری برای دیدن دوباره ی آن در و پنجره های سفید چوبی و استشمام عطر آجرفرش آب پاشیده شده ، جان بدهی . و برای دیدن دوباره ی سرو افراشته ی باغ ........

و فرشته هایی که بزرگ شده اند ، گرچه دیگر تو را که در میانسالی بسر میبری ، نمی شناسند و وقتی تو از دیدن آنها ذوق زده می شوی ، لبخند مهربانانه ای به تو هدیه می دهند .  


نظرات 18 + ارسال نظر
مژده سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:26

نویسنده: مژده
دوشنبه 29 شهریور1389 ساعت: 15:0
خب خدارو شکر که روبراهی و زیارت هم قبول... یهو دلم هوس مشهد رفتن کرد....
الهی که همیشه شادی توی جمعتون باشه

جای شما خالی
و همینطور در جمع شما :-*

نیلوفر سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:25

نویسنده: نیلوفر
دوشنبه 29 شهریور1389 ساعت: 17:34
سلااااام
زیارت قبول خاتون عزیز
میدونین میگم خیلی خوب توصیف می کنید این صحنه ها رو.
چقدر اونجاشو دوست داشتم، فرشته های کوچکی که بزرگ میشن... . فکر کنم ما تو فامیل یکی مثل شما داریم که نسبت به من همچین حسی داره هر چند ما صد سالم بگذره قیافه مون همینه بیبی فیسی هست که هست!!!
منم نسبت به کوچکترا همچین حسی دارم.
راستی اونجا اسممو تو پروفایلم نوشتم. هیچ مسئله ای نیست.
خوش به حالتون که خواهر دارین. ما که یه ناکتا داریم دوستمه و خب دوستش دارم مثل خواهر، و خیلی وقتم هست که ندیدمش.
میام به زودی
برقرار باشید

جای شما خالی بود .
ممنونم. لطف داری
منتظرم :-*

مسافر تنها سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:23

نویسنده: مسافر تنها
سه شنبه 30 شهریور1389 ساعت: 13:12
امروز هر جا میرم همه از مشهد اومدن
منم دلم خواسسسسسسسسسسسسسسسست
زیارت قبول
راستی اونجا یاد ما هم بودین

باور می کنی چقدر به یادتون بودم و چقدر براتون دعا کردم ؟

شاذه سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:23

نویسنده: شاذه
چهارشنبه 31 شهریور1389 ساعت: 9:55
زیارت قبول
دلم برای باغ بهشت پر می کشد...

........
............
گاهی سکوت حرفهای قشنگی می زند ...

بلوط سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:22

نویسنده: بلوط
سه شنبه 6 مهر1389 ساعت: 11:33
خاتون جونم با خوندن پست اشکها و لبخندهاتون چشمام پر از اشک شد....چه روزهایی بود..... چه زود گذشت.....

خوشا به سعادت شما ...

مهتاب سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:37

نویسنده: مهتاب
چهارشنبه 7 مهر1389 ساعت: 20:33
با سلام. از دیدن کامنت پر مهرتون خوشحال شدم .
منم همیشه پستهاتون رو میخونم ، منم برای دوستیهای قدیمی ارزش و احترام قائلم ، بابت خاله جان از صمیم قلب تسلیت عرض میکنم ، بقای عمر مامانی انشالله.

خیلی متشکرم ، ممنون از لطف شما

جینی سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:36

نویسنده: جینی
شنبه 27 شهریور1389 ساعت: 22:38
سلاااااااااام!!ببخشید ببخشید ببخشید!!من همین الان کامنتتون رو توی وبلاگ بلوط دیدم.
این حرفا چیه.شما که خیلی کم بودین.اصلا نشد درست همدیگرو ببینیم. باید زودی دوباره بیاین قبول نیست.

نه عزیزم نوبت شماست . من منتظرم شدیدأ .

شاذه سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:33

نویسنده: شاذه
شنبه 27 شهریور1389 ساعت: 10:48
با کلی تاخیر تسلیت میگم.
خدا رحمتشون کنه.

متشکرم .ممنون

عسل سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:32

نویسنده: عسل
جمعه 26 شهریور1389 ساعت: 17:57
سلام خوبید؟
وبتون خیلی زیبا و بامزه هست
فوت خاله تون رو هم بهتون تسلیت میگم
امیدوام دیگه غم نبینین
به منم سر بزنین

ممنون
حتمأ سر می زنم

sahra سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:55

نویسنده: sahra
سه شنبه 23 شهریور1389 ساعت: 9:10
tasliat migam maman golyyyyyyyyyyy ........ishala ghame akahreton bashe

ممنونم دختر خوبم ، ممنون

نرگس سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:53

نویسنده: نرگس
یکشنبه 21 شهریور1389 ساعت: 7:38
سلااام. خوبید؟ عیدتون مبارک. انشالله که طاعاتتون قبول باشه.

ممنون عزیزم ، به همچنین

شاذه سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:52

نویسنده: شاذه
یکشنبه 14 شهریور1389 ساعت: 12:20
سلام
من یک موجود بی معرفت هستم که مدتهاست از وبلاگ بلوط عزیز به اینجا سرک می کشم و می خونم و حظ وافر می برم و بی سر و صدا خارج میشم. بی توجهی بنده را ببخشید.

خاطراتتون برام دنیایی خاطره است. اونهایی که خودم دیدم و اونهایی که شنیدم و آرزوی دیدنشون رو داشتم. مسجد و مدرسه و دل تنگ و دل سوخته....
امیدوارم ادامه ی راهتون با موفقیت باشه و سالیان سال از خوندن خاطراتتون لذت ببریم.

سلام شاذه ی عزیز
خیلی لطف کردید به من سرزدید . این روزها همه مون دل شکسته ایم ، همه مون عزیزانی رو از دست دادیم ........ اگر سفر معنوی مشهد نبود معلوم نبود چی به سرم می اومد ....

hsh سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:51

نویسنده: hsh
یکشنبه 21 شهریور1389 ساعت: 19:1
سلام...
هیچ چیز نمی تونم بگم الا اینکه چقدر زود دیر میشود...

و واقعا چقدر زود...
...

واقعا .........

مسافر تنها سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:50

نویسنده: مسافر تنها
یکشنبه 21 شهریور1389 ساعت: 19:40
سلام عزیزم
تسلیت میگم
از دست دادن عزیزان سخته
حالا تو هر سنی که باشن

ممنونم عزیزم
بله حقیقتأ همینطوره ...

نرگس سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:50

نویسنده: نرگس
سه شنبه 23 شهریور1389 ساعت: 7:48
سلام. خییییییییلی متاسفم. تسلیت میگم. انشالله که خدا بیامرزتشون. خوش به حالشون که اینقدر همه از خوبیهاشون میگن. وبلاگ بلوط جان هم سرزدم ولی متاسفانه نمی تونم اونجا نظر بذارم.

متشکرم نرگس جان
خیلی دلم می خواست بیای پیشم ببینمت اما نه برای این اینجور قضایا ، دلم برای شما و هانیه جان خیلی تنگ شده
بلوط رو دیدم .خیلی حالتو پرسید . دلش می خواست ببینتت

sahra سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:49

نویسنده: sahra
سه شنبه 23 شهریور1389 ساعت: 9:11
delam gerfte maman golyyyyyyyyy kash mishod biam pisheton ...kash mishod bahaton harf bezanm.....kash baham harf mizadid.....delem gerfte khailiiiiiii

منم خیلی دلم می خواست پیش هم بودیم .... کاش برای دکترا اونجا اقدام نمی کردی عزیزم

مژده سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:49

نویسنده: مژده
سه شنبه 23 شهریور1389 ساعت: 10:22
وای خاتون مهربونم.... من مسافرت بودم... خدا رحمتشون کنه.... نمی دونستم... خدا روحشونو شاد کنه... تسلیت می گم عزیزم... درک می کنم دوست داشتن و خوب بودن کسی مربوط به سن و سال نیست .... یه آدم عزیز در هر سنی دیگه پیشمون نباشه دل آدمو به درد می یاره...خدا بیامرزتشون و بقای عمر شما

متشکرم مژده جون
بله واقعأ همینطوره ، عزیزان تو هر سنی که باشن عزیزن
باز هم ممنون از لطفت

نیلوفر سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:48

نویسنده: نیلوفر
چهارشنبه 24 شهریور1389 ساعت: 12:5
ای بسا مجلس ختمی در میان مردمان، جشن عروسی ای در میان فرشتگان باشد.
جبران خلیل جبران

سلام
خیلی متاسف شدم از شنیدن این خبر
آدم بسیار قلبش به درد میاد وقتی که کسی رو از دست میده که خلاصه ی همه ی خوبی ها و پاکی های عالمه...

امیدوارم این روزهای تلخ و سخت رو با صبر پشت سر بذارید

ممنون نیلوفر عزیز
دلم به همین تسلی ها خوشه ..... تحمل و شکیبایی خاله جان واقعأ حد و اندازه نداشت ..... یعنی میشه تو دنیای امروز یک نفر اینقدر خوب باشه که حتی یک دشمن نداشته باشه ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد