فال و فالگیری ! ( قسمت اول )


از وقتی که به قول کرمونیا سرم از تخم مرغو در اومد ( کنایه از بزرگ شدن ) شیفته ی فال و فالگیری شدم. وقتی مردم از قدرت جادوی " جیپرو " می گفتن . من فکر می کردم " جیپرو " یک موجود عجیب و غریبه و بخاطر ارتباط با ارواح و اجنه ، شکل و شمایل عجیب و غریبی هم داره ! هر وقت از مامان درباره ی اون می پرسیدیم ، انگار گناهی مرتکب شدیم ، همچین دعوامون می کردن که جرأت نداشتیم حتی سوال کنیم جیپرو ، زنه یا مَرد و هنوز که هنوزه هم نمیدونم ! خلاصه هنوز بزرگ نشده بودم که جیپرو مُرد . خونه اون تو خیابون مادر بود و وقتی مُرد ،بچه ها روی در خونه اش نوشتن : " خونه ی جیپرو " و من تازه فهمیدم کجا زندگی می کرده ! روبروی خونه ی اون ، کوچه ای بود به اسم کوچه ی شورخونه که یک سر اون از خیابون شاه و روبروی " بازار مظفری " معروف به " بازار بی سقف " در می اومد. توی این کوچه یک کارگاه خراطی بود ،معروف به " خراطو " . بیچاره خراطو ،با ابزار قدیمی و ابتدایی به این کار مشغول بود . مادر پیرش زمستونا همیشه دم در کارگاهش ، توی آفتاب می نشست و تابستونا توی سایه و همیشه ی خدا یک کِموُ ( الک چوبی ) هم بغل دستش بود .بعدها که بزرگتر شدیم فهمیدیم که این الک ابزار کارشه و روی اون فال نخود می گیره . خوشبختانه قبل از این که بمیره چند بار برامون فال گرفت ( البته دور از چشم مامان !) و تقریبأ درست هم می گفت .
دقیقأ همون دوران فالگیریِ مادر خراطو ، یک فال نخود گیر دیگه هم بود که از شانس خوب من ، همسایه مون بود .اما مگه مامان میذاشتن بریم پیشش . در واقع خودش همسایه ی ما نبود یلکه خونه ی داماد دخترش اونجا بود . همسایه ی ما اسمش   " آ ماشالا " ( آقا ماشاالله ) بود که معرف حضور همسایه های عزیز و حتی همشهریهای محترم هست و شهرتش استان گیره !! اما به دلیل آپدیت بودن فرزندان و نوه های این بنده خدا ، از شرح زندگی ایشون صرف نظر میشه . ای بسا جنگ محلی در بگیره در این دهکده ی جهانی !
 خلاصه این آماشالا یک زن داشت ، یک مادر زن ، یک مادرِ مادرزن که معروف بود به ننجانو ( ننه جان ) ماشالا ! در حالیکه این بنده خدا ، مادربزرگ زن ماشالا بود نه مادربزرگ خودش ، اما به ننجانو ماشالا معروف شده بود ! بنده خدا چشماش ضعیف بود و معلوم نبود از عینک کدوم مرحومی استفاده میکنه ، اما هر چی بود نمره ش به چشمش می خورد و کارساز بود ! از وقتی که ما ننجانو رو دیده بودیم تا آخر عمرش از همون عینک استفاده می کرد . فریم عینکش سیاه بود و پل بینی و دسته هاش با انواع نخ ها و پارچه های رنگی به هم وصل شده بود . این عینک بوسیله ی کشی که پشت سرش می انداخت محکم به بینیش چسبیده بود و صحنه ی خنده داری بوجود آورده بود !

از موضوع دور نشیم ، فال های ننجانو خیلی درست بود و حتی یک کلمه اش دروغ نبود . خدابیامرز همیشه بینیش گرفته بود .نه اینکه صداش تودماغی باشه ، نه ! بلکه مثل سرماخورده ها بود. اگه می خواین بدونین چطور حرف می زد چند ثانیه بینی تونو بگیرین و صحبت کنین ! اونوقت متوجه میشین من چی میگم . گفتم که فالش خیلی درست از آب در می اومد و وقتی که چیز بدی در فال می دید یا مطلبی که نمی خواست بگه ، انگار نوستر آداموسه ، به طرز بسیار بسیار جالبی به نخودها خیره میشد. از کمو فاصله می گرفت و سکوت میکرد . اصلأ به صاحب فال نگاه نمی کرد و بعد از چند ثانیه سکوت ، همونطور که به نخودها خیره بود می گفت : " دِبی پَبَم ! ..... بیبا بِپَمَم دِبی پَبَم " یعنی : " نمی فهمم ... میبا (میبایست - باید) بفهمم ، نمی فهمم ! "

و ما چشم به لبهای ننجانو می دوختیم، هاج و واج، که این چه راز بزرگیه که ننجانو هم ازش سر در نمیاره !

ادامه دارد ......


*

الان که دارم این خاطره ها رو می نویسم فکر می کنم واقعأ این مطالب ارزش نوشتنو دارن ؟ بعد با خودم میگم ، البته .. چرا که نه .هر چی باشه ،ما با این خاطره هاست که بزرگ شدیم .... خندیدیم .... گریه کردیم و .... زندگی کردیم .