مهرگان !


روزی آگه شوی از حال دلم ای صیاد ...که به کُنج قفسم نیست به جز مُشت پری 

این شعری بود که بابا ، وقتی به قول امروزیا تریپ افسردگی می زدن می خوندن . بابا خیلی رقیق القلب بودن و تا می تونستن با توسل به دیکتاتوری، بین ما و خودشون ، پرده ای می کشیدن تا مبادا بواسطه ی بی ظرفیتی ما بچه های قد و نیم قد ،دیوار شیشه ای احترام فرو بریزه ! اما گاهی پاییز که میشد ، می رفتن تو فاز غم زدگی و دیگه اون پرده می رفت کنار و چهره ی واقعی پدر با اون قلب بسیار بسیار رئوف پیدا میشد و هر کدوم از ما بچه ها به نوعی ، همچین بفهمی نفهمی ،تا اونجا که از دستش بر می اومد ، کوتاهی نکرده و چِنگی ( نوکی ) به بال خودش می زد ! ( یعنی حالی به هولی به قول بچه های امروز ! )
ما اصلأ دلمون نمی خواست بابا رو گرفته ببینیم ولی چون این ماجرا به نفع ما تموم میشد همچین بدمون هم نمی اومد و پاییز یرای ما حقیقتأ با " مهرگان  ! " شروع میشد . معمولأ در این فصل عمه جان که روانشناس بزرگی بودن توسط مامان دعوت میشدن ! از اونجا که ایشون خانم بسیار بسیار فهمیده و دانایی بودن ، به قول قدیمیا رگ خواب بابا رو در دست داشتن، بواسطه ی حضور ایشون فضای خونه شاعرانه و رویایی میشد . و مامان هم که آدمی منطقی هستن ، خواهر و برادر احساساتی و شاعرمآب رو به حال خودشون رها می کردن و به مذاکرات تلفنی و حضوری شون با خاله جانها و دخترخاله ها می پرداختن !!!
 این عمه جان ما خیلی آپ تودیت بودن و همه ی بچه ها و جوونا رو تحویل می گرفتن . اطلاعات عمومی شون هم خیلی بالا بود.جواب سوالات همه ی مسابقه های رادیو و تلویزیون رو بلد بودن . اسم همه ی دانشمندها و مخترعین رو می دونستن . بر و بچه ها عاشق عمه جان بودن ، چرا که همیشه به مادر و پدرها نصیحت می کردن که مراعات حال بچه ها رو بکنن و ما هم طبیعیه که چاکر و مخلصشون بودیم !


عمه جان وقتی خونه ی ما می اومدن، کمتر روی مبل یا صندلی مینشستن . عادت داشتن ،روی زمین ،بغل تلویزیون بشینن نه روبروی اون و خیلی ملایم خودشونو به جلو و عقب تکون می دادن . در حالیکه تسبیح دستشون بود ،یکوری مینشستن و سرشون رو برای دیدن تلویزیون طوری خم می کردن که موهای نقره ایشون که با یک خط فرق ظریف باز شده بود، با کتفشون مماس می شد و از همیشه دوست داشتنی تر می شدن .

عمه جان تلویزیون تماشا می کردن اما تو این دنیا نبودن . معلوم نبود کجاها سیر می کنن ..... نگاهشون به تلویزیون بود اما دلشون ..... فقط خدا می دونست .
 تسبیح تو دستشون می چرخید و می چرخید ، شاید در روز هزار بار . تسبیح هی دور می زد و دور می زد و صلوات های عمه جان رو حساب می کرد .
گاهی هم دلشون از رنج و غم زندگی می گرفت و از غصه می ترکید . طاقتشون تموم می شد و گریه امونشون رو می برید . به زندگی لعنت می فرستادن و روزگار رو نفرین می کردن . من هرگز دوست نداشتم گریه های این زن پر صلابت رو ببینم . این طور مواقع ،از دنیا و نامردیهاش بدم می اومد . دعا می کردم هیچوقت پیر نشم.


*

وقتی عمه جان می اومدن خونمون ، با بابا می نشستن و خاطرات گذشته رو مرور می کردن . گاهی با لبخند ، گاهی با افسوس . گاهی هم قطره اشکی .....
من که بچه بودم خیلی خنده ام می گرفت ، نه فقط بچگی بلکه تا دور و بر بیست سالگی ، کلی با مشاهده ی این صحنه ها کیف می کردم و حسابی می خندیدم . حتی برای خودشون هم تعریف می کردم و اداشونو در می آوردم . بابا هم می گفتن : شیر که پیر میشه ، بازیچه ی شغال میشه ! "
خلاصه ،بابا تو این حالت مرتب می خوندن : روزی
آگه شوی از حال دلم ....، اما اینجاش خنده دار بود که بابا ، از سر حوصله و با آرامش ، این شعر رو می خوندن ، اونم نه یک بار ، نه دو بار ، بلکه چندین مرتبه ، که : وقتی آگه شوی از حال دلم ای صیاد ........ که به کُنج قفسم نیست به جز ... و به اینجا که می رسیدن، عمه جان که هم حوصله شون سر رفته بود و از طرفی هم می خواستن همراهی کرده باشن ، همونطور که دونه های  تسبیح رو می چرخوندن و رد می کردن به جای ذکر، تند تند می گفتن : مُشت پری ، مُشت پری ! مُشت پری ، مُشت پری !!!
و ما بچه ها که از شدت خنده در حال انفجار بودیم ، از ترس بهم خوردن فضای شاعرانه ی اونجا ، پا می شدیم و دِ در رو !


_________________________

با اجازه ی پدر مهربانم که همیشه شادی ما را می خواستند .


نظرات 6 + ارسال نظر
نرگس سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:50

نویسنده: نرگس
شنبه 1 آبان1389 ساعت: 9:59
سلام. خوبید؟
آخی . آدم پیری که آپدیته خیییییییلی دوست داشتنیه. خدا بیامرزتشون هم پدرتون رو هم عمه تون رو . من قبلا" عاشق پائیز بودم. الان چند سالی هست که عاشق بهارم و دلم میخواد همه فصلها بهار باشه. از 6 ماهه دوم سال بدم میاد.

به به سلاااااااااااااااااام عروس خانوم !
انشاالله که دلت همیشه بهاری باشه نرگس جان .

hsh سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:49

نویسنده: hsh
پنجشنبه 29 مهر1389 ساعت: 10:40
سلام بر عمه خانم گرام...

یاد باد اون روزگاران.. یاد باد...

بچه که بودم چقدر از نصیحت های بابایی فراری بودم... اما حیف که خیلی دیر گوش به نصیحتاشون سپردم... تا اومدم به خودم بیام دیدم که هر دو مصراع این یبت کامل شد:
رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل

....... یادشون بخیر ......

بلوط سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:48

نویسنده: بلوط
چهارشنبه 28 مهر1389 ساعت: 10:33
من خیلی کم عمه جان رو یادم میاد.... ولی همیشه حس می کردم آدم روشنفکری باشن....
پس این افسردگی پاییزی ارثیه! خدا هردو عزیز خونواده رو رحمت کنه.
این خاطراتتون رو خیلی دوست دارم

قربونت برم بلوط جون !
فکر کنم این غم زدگی فصلی فراگیر تر از این حرفهاست .... هر بلاگی که سر می زنی می بینی همه رو گرفتار کرده ، این پادشاه فصلها !

جینی سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:16

نویسنده: جینی
دوشنبه 26 مهر1389 ساعت: 10:55
سلاااااام عمه جون!مرسی خیلی ممنون!دعا گو بودیم.

ای بابا.منو خاطره نویسی؟
بی شوخی،چی میتونم بگم؟کل سفرمون خاطره بود!

معلومه ، چرا که نه ؟ حداقل یه خاطره از سفر با موش موشی رو بنویس حتمأ !
خوشا به سعادتتون ....

می تی سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:15

نویسنده: می تی
سه شنبه 27 مهر1389 ساعت: 12:36
آخییی....
پاییز فک کنم تمام آدما افسرده ن... پاییزو دوس ندارم..
تصورش جالب بود برام عمه تون میگفتن مشت پری,مشت پری ...

کمی غم انگیزه ، ولی بارونهاش خیلی قشنگه ...

نیلوفر سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:14

نویسنده: نیلوفر
سه شنبه 27 مهر1389 ساعت: 14:7
سلام
هی روزگار هی هی...!
واقعا وقتی از حال دلم آگه شوی ای صیاد...

ای وای بر اسیری ... صیاد رفته باشد... هی هی هی!

عیدتون مبارک

در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

عید شما هم مبارک !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد