مهمانی ارواح !


آدم فکر نمی کنه یه روز بشینه و با شهامت حرفهایی رو که یه روزی راز دلش بودن وقسمتی از مهمترین اسرار زندگیش بودن برای همه تعریف کنه !

حدود سی سال پیش در کرمان ،تو کوچه پس کوچه های قدیمی خیابون ابوحامد تقریبا حوالی سینما شهر تماشا زنی زندگی می کرد که می گقتند با ارواح و اجنه ارتباط داره ( شاید الانم زنده باشه و به شغل شریف فال گیری ادامه میده ، خدا عالمه ) اسمش عذرا بود.یه چشمشم کور بود . یعنی اصلأ سیاهی نداشت و با اون موهای سفید و قیافه ی اخمو حسابی ترسناک می شد . معمولا زاغ (زاج ) می سوخت و آینه می دید و کف دست و قهوه و خلاصه آش شله قلمکار ! و ما هم تو اون سن و سال خوراکمون فال و فال گیری بود . هنوز که هنوزه وقتی یادم میاد که با چه شجاعتی به خونه ی مخروبه ی عذرا رفت و آمد می کردیم لرزه بر اندامم میفته ! واقعا ما با چه اطمینانی به اون خونه پا میذاشتیم و ازکجا میدونستیم زنده از اونجا خارج میشیم.راسته که میگن جوون خامه ! اصلا نصیحت پذیر هم نبودیم . تنها کاری که می کردیم این بود که یک خانم از خودمون بزرگتر با خودمون ببریم که مثلا نترسیم ! حالا کار نداریم همیشه کسی رو هم پیدا می کردیم که شیفته ی فال بینی بود . تازه کیفمون وقتی کوک میشد که شمس الملوک اینا از تهرون می اومدن و دیگه بصورت دسته جمعی خدمت عذرا کوره میرسیدیم.

القصه یکروز من و مریم دوستم رفته بودیم پیش عذرا . پس از رد شدن از حیاط و باغ وحش عذرا که شامل مرغ و خروس و بوقلمون و اردک و جوجه هاشون و انواع گربه و مرغ مینا و یک توله سگ شَل بود به اتاق عذرا رسیدیم . اتاق عذرا در حیاط نسبتا تر و تمیزی واقع بود. حوض تمیزی داشت با هفت هشت تا ماهی قرمز چاق و چله .باغچه اش هم خداییش با صفا و سبزی کاری شده . اتاق عذرا اتاقی بود آفتابگیر ، و رو به حیاط . حیاطی
که خداییش همیشه آب و جارو شده بود و در عین حال انواع گونه های گیاهی و جانوری در اون یافت می شد ! اتاقش هم تمیز بود و با پشت دری های سفید چین داده تزیین شده بود. تاقچه هاش برخلاف خونه ی جادوگرای تو قصه ها اصلا شلوغ و کثیف نبود . من واقعا از تمیزی اتاق و حیاط عذرا تعجب می کردم . باورم نمی شد یه جن گیر به تمیزی اهمیت بده.خوب از طرفی طبیعیه که برای جلب مشتری این کارارو می کرد.
اون روز برامون زاغ (زاج) سوخت و یکسری چرت و پرت تحویلمون داد . بعد شروع کرد به نگاه کردن به آینه که فال رو کامل تر بگه ، چشمتون روز بد نبینه یک دفه پلک چشماش افتاد رو هم و شروع کرد تلو تلو خوردن و بالاخره گرومپ افتاد رو زمین ! ما رو میگی داشتیم از ترس زهره ترک می شدیم .فکر کردیم مُرده ! از جا پریدیم که هرچه زودتر فرار کنیم .پولشو گذاشتیم توی سینی و از جا بلند شدیم که یکدفعه با همون وضعیت خوابیده و چشمای بسته لباس منو گرفت و کشید و منو به زور نشوند و گفت : کجو همساده ؟ ( همسایه ) بشین هنو کار داریم . مَ الان خیلی مهمون دارم ، یه دقه بشینِن الان میام پیشتون !
ما رو میگی چیزی نمونده بود سکته کنیم شروع کردیم به جیغ و داد که یکدفعه به خود اومد و با اعتراض گفت چه خبره ؟ ای کارا چیزه ؟ ای صداها چیزه اَ خودتون بدر میارِن ؟ و بعد چند تا خمیازه کشید و گفت عجب فال سنگینی بود . سنگینیش افتاد وَروم ..... ننو ! چقد ایجو شِلُق (شلوغ) بود .... هزارتا مهمون دوشتم ..... تا رو خونه (حیاط) نشسته بودن . شما ندیدنشون ؟ ما،درحالی که مثل بید می لرزیدیم گفتیم : نه ! ندیدیم !
عذرا ادامه داد : ایجو (اینجا ) پر بود از جمجمه ! می خواستم از مهمونام پذیرایی کنم مگر می شد ؟ میباس ( میبایست) رو جُمجُما پا بِلُم ، راه برم !!!

به اینجا که رسید دیگه طاقتمون تموم شد ،در حالیکه دستهای همدیگه رو محکم گرفته بودیم نفس نفس زنان ازش خداحافظی کردیم و زدیم به چاک ! خوب یادمه تا سر خیابون یک نفس دویدیم و چه جوری به خونه برگشتیم فقط خدا میدونه !!



نظرات 2 + ارسال نظر
جینی سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:22

نویسنده: جینی
دوشنبه 7 تیر1389 ساعت: 12:7
پر بود از جمجمه؟!!!یا للعجب!! مهمونای این عذرا خانوم کیا بودن احیانا؟؟!

نرگس سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:06

نویسنده: نرگس
یکشنبه 6 تیر1389 ساعت: 8:40
سلاااااام. عیدتون با تاخیر مبارک.

عجب ماجراهای جالبی داره این وبلاگ.

عذرا کوره خیییییییییییلی باحال بود. عجب مارمولکی بوده هااااااا. حسابی فیلم بوده برا خودش. بعد از اون دیگه نرفتین پیشش؟

خانیوووووووووووووووو رو بگید . مگه چه کارایی میکرده که اینقدر معروف بوده؟ ولی واقعا"بیچاره خانومها.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد