خانیو !


 فامیل مادری شمس الملوک و فخرالملوک ، قدیما تو محله ی ته باغ لِله ،ساکن بودن .
این محله کوچه های باریک و بلندی داشت و مثل همه ی محله ها مسجد و تکیه و سقاخونه ای که مردم نذر می کردن و شمع روشن می کردن . در ایام سوگواری و روضه خوانی ،چندین محل بود که هر سال مراسم در اونجاها برگزار میشد .مثل تکیه ته باغ لِله، خونه ی شتر دارها ، خونه ی شلوها ( شلوها دو تا خواهر بودن که از پا عاجز بودن و مردم به این اسم می شناختنشون ) و چند جای دیگه که اسمشون یادم نیست.
بجز همه ی این خصوصیات ، یک ته باغ لِله بود و یک لاتِ گردن کلفت که همه اهل محل از دستش شاکی بودن .شب و روز تو محل می گشت و برای همه مزاحمت ایجاد می کرد . آوازهای کوچه بازاری می خوند . همیشه ی خدا هم یک قمه یا چاقو تو دستش بود. خانمهای محل حتی روز جرأت نداشتن تنها بیان بیرون ، چه برسه به شبها ! این بنده خدا تو محل به " خانیو " معروف بود . خانواده اش " خانی " صداش می کردن که اسمش مثلأ ابهت داشته باشه ! اما چون در کرمان به آخر هر اسمی ، چه جاندار و چه بی جان ، یک  " وُ " می چسبونن به " خانیو "معروف شده بود .
از ماجرا دور نشیم ، یک روز بعد از ظهر ،مامان و خاله ی شمس الملوک تصمیم می گیرن با دوستشون ، برای عزاداری برن مجلس روضه خونی که در یکی از این خونه ها برگزار میشد . خلاصه این خانمهای جوان ، سه تایی راه میفتن و میرن . کوچه پس کوچه ها و ساباط های (کوچه های مسقف ) محله رو پشت سر میذارن تا میرسن به مجلس. از شانسشون خبری از خانیو ،نبود که نبود. بالاخره وارد مجلس میشن و سرگرم مراسم . چند ساعتی می گذره و روضه خوانی که به پایان می رسه میبینن ، ای دل غافل شب شده و هوا تاریکِ تاریک ! اون وقتا هم که نه برقی بود و نه تیر چراغی .با خودشون میگن چه کنیم و چه نکنیم . احساس ترس و تنهایی تمام وجودشونو می گیره و تصور اینکه خانیو سر راهشون سبز بشه و مزاحمشون بشه، لرزه بر اندامشون انداخته بود. روضه خونی دقیقأ انتهای محله ی ته باغ لِله بود و تا خونه ی اونا فاصله ی زیادی داشت .از همسایه های دور و بر خونه شون هم کسی اونجا نبود. اینقدر ترسیده بودن که جرأت نمی کردن پاشونو از اون خونه بذارن بیرون .بعد کلی فکر و مشورت با هم به این نتیجه می رسن که از خانم مُسنی که اونجا حضور داشت خواهش کنن که یک آدم مطمئن رو همراهشون بفرسته . بالاخره دل رو یک دل کرده و همین کارو می کنن . پیرزنه با مهربونی میگه :خاک بر سرم ! چرا زودتر نگفتین ؟ مگه میشه من شما رو این وقت شب تنها بفرستم خونه ! الان یه آدم مطمئن مطمئن همراهتون می فرستم. دلتون قرص باشه . بذر امید تو دل مامان شمس الملوک و بقیه کاشته میشه و حسابی از لطفش تشکر می کنن و آماده میشن که برن .کفششونو پاشون می کنن و در حالیکه نفس راحتی می کشن آماده ی رفتن می شن ، که صدای پیرزنه اونا رو به خود میاره : " نَنا ! (ننه) خانیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو ! کجویی مادِر ؟ بیا همراه این خانما برو ، بارکَلا ! "
یکدفعه انگار یک سطل آب یخ خالی می کنن روی سر دخترا ! به همدیگه نگاه می کنن و تازه متوجه میشن اون پیرزن ، مادر خانیو بوده ! حالا خودتون حال اونا رو تصور کنین . سرجاشون قفل شده بودن و نمی تونستن از جاشون تکون بخورن . مات و مبهوت مونده بودن که خانیو در حالیکه فانوسی در دست داشت مثل دیو دو سر ظاهر میشه و میگه : " خانما ! در خدمتم ،بفرما بریم ! "
مامان شمس الملوک میگفتن از شدت ترس صدای قلبمونو میشنیدیم .خانیو گفت شما جلو بیفتین ، من با چراغ دستی (فانوس ) پشت سرتون میام که مواظبتون باشم ! هیچکس جرأت نداشت بگه ما از خودت می ترسیم. خلاصه با همون وضعی که گفتم راه می افتن . دخترا جلوتر می رفتن در حالیکه تمام تنشون می لرزید و دندوناشون از ترس به هم می خورد و خانیو چند قدم عقب تر در حالیکه فانوس رو بالا نگه داشته بود اونا رو همراهی می کرد . لحظه ها به کندی می گذشت .می گفتی هر ثانیه اش یک ساله ! پس از مدتی که مثل یک قرن گذشت بالاخره نور فانوس خانیو روی سر در خونه ی مامان شمس الملوک اینا افتاد . دخترا در نهایت تعجب دیدن که خانیو رفت اونور کوچه ایستاد تا دخترا در زدن و در باز شد . خانیو اینقدر ایستاد تا اونا وارد خونه شدن و درو بستن .

هیچکس نمیدونه پشت اون در چی می گذشت .... قلبایی که تند و تند می زد . چشمایی که از اشک شوق لبریز بود و دلهایی که بدون کلام به  هم می گفتن :

" هرگز از روی ظاهر افراد، نمیشه قضاوت کرد ! "


نظرات 3 + ارسال نظر
جینی سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:21

نویسنده: جینی
دوشنبه 7 تیر1389 ساعت: 12:3
واووو!!عجب خاطره ای !!
بسسسیار جالب بود و موافقم که همیشه از روی ظاهر افراد نمیشه قضاوت کرد.

قربون برادرزاده ی عزیزم برم که اینقدر دوست داشتنیه و همه احوالپرسشن (بوس)
بعدشم ، ممنون که به اینجا سر می زنی و تشویقم می کنی عزیز دلم

بلوط سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:21

نویسنده: بلوط
دوشنبه 7 تیر1389 ساعت: 10:30
پس بنده خدا خانیو اونقدر هم ترسناک نبود!!!
ولی منم جای شما بودم می ترسیدم! آدم ناخودآگاه همیشه از روی ظاهر قضاوت می کنه

عزیزم جای من که نه ! جای مامان شمس الملوک ابنا !! قدیما جاهل ها و بی سر و پاها، حداقل یه انگشتونه شرافت داشتن ولی حالا چی !!؟؟
قربونت برم که لطف می کنی و به ته باغ لِله سر می زنی (بوس ) خوش به حالت که اینقدر مورد لطفی ! (گل)

مژده سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:20

نویسنده: مژده
دوشنبه 7 تیر1389 ساعت: 0:29
چقدر قشنگ نوشتی.... واقعاً همینطوره که می گی ولی عجب اسمی بیچاره داشت... شاد باشی عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد