فامیل مادری شمس الملوک و فخرالملوک ، قدیما تو محله ی ته باغ لِله ،ساکن بودن .
این محله کوچه های باریک و بلندی داشت و مثل همه ی محله ها مسجد و تکیه و سقاخونه ای که مردم نذر می کردن و شمع روشن می کردن . در ایام سوگواری و روضه خوانی ،چندین محل بود که هر سال مراسم در اونجاها برگزار میشد .مثل تکیه ته باغ لِله، خونه ی شتر دارها ، خونه ی شلوها ( شلوها دو تا خواهر بودن که از پا عاجز بودن و مردم به این اسم می شناختنشون ) و چند جای دیگه که اسمشون یادم نیست.
بجز همه ی این خصوصیات ، یک ته باغ لِله بود و یک لاتِ گردن کلفت که همه اهل محل از دستش شاکی بودن .شب و روز تو محل می گشت و برای همه مزاحمت ایجاد می کرد . آوازهای کوچه بازاری می خوند . همیشه ی خدا هم یک قمه یا چاقو تو دستش بود. خانمهای محل حتی روز جرأت نداشتن تنها بیان بیرون ، چه برسه به شبها ! این بنده خدا تو محل به " خانیو " معروف بود . خانواده اش " خانی " صداش می کردن که اسمش مثلأ ابهت داشته باشه ! اما چون در کرمان به آخر هر اسمی ، چه جاندار و چه بی جان ، یک " وُ " می چسبونن به " خانیو "معروف شده بود .
از ماجرا دور نشیم ، یک روز بعد از ظهر ،مامان و خاله ی شمس الملوک تصمیم می گیرن با دوستشون ، برای عزاداری برن مجلس روضه خونی که در یکی از این خونه ها برگزار میشد . خلاصه این خانمهای جوان ، سه تایی راه میفتن و میرن . کوچه پس کوچه ها و ساباط های (کوچه های مسقف ) محله رو پشت سر میذارن تا میرسن به مجلس. از شانسشون خبری از خانیو ،نبود که نبود. بالاخره وارد مجلس میشن و سرگرم مراسم . چند ساعتی می گذره و روضه خوانی که به پایان می رسه میبینن ، ای دل غافل شب شده و هوا تاریکِ تاریک ! اون وقتا هم که نه برقی بود و نه تیر چراغی .با خودشون میگن چه کنیم و چه نکنیم . احساس ترس و تنهایی تمام وجودشونو می گیره و تصور اینکه خانیو سر راهشون سبز بشه و مزاحمشون بشه، لرزه بر اندامشون انداخته بود. روضه خونی دقیقأ انتهای محله ی ته باغ لِله بود و تا خونه ی اونا فاصله ی زیادی داشت .از همسایه های دور و بر خونه شون هم کسی اونجا نبود. اینقدر ترسیده بودن که جرأت نمی کردن پاشونو از اون خونه بذارن بیرون .بعد کلی فکر و مشورت با هم به این نتیجه می رسن که از خانم مُسنی که اونجا حضور داشت خواهش کنن که یک آدم مطمئن رو همراهشون بفرسته . بالاخره دل رو یک دل کرده و همین کارو می کنن . پیرزنه با مهربونی میگه :خاک بر سرم ! چرا زودتر نگفتین ؟ مگه میشه من شما رو این وقت شب تنها بفرستم خونه ! الان یه آدم مطمئن مطمئن همراهتون می فرستم. دلتون قرص باشه . بذر امید تو دل مامان شمس الملوک و بقیه کاشته میشه و حسابی از لطفش تشکر می کنن و آماده میشن که برن .کفششونو پاشون می کنن و در حالیکه نفس راحتی می کشن آماده ی رفتن می شن ، که صدای پیرزنه اونا رو به خود میاره : " نَنا ! (ننه) خانیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو ! کجویی مادِر ؟ بیا همراه این خانما برو ، بارکَلا ! "
یکدفعه انگار یک سطل آب یخ خالی می کنن روی سر دخترا ! به همدیگه نگاه می کنن و تازه متوجه میشن اون پیرزن ، مادر خانیو بوده ! حالا خودتون حال اونا رو تصور کنین . سرجاشون قفل شده بودن و نمی تونستن از جاشون تکون بخورن . مات و مبهوت مونده بودن که خانیو در حالیکه فانوسی در دست داشت مثل دیو دو سر ظاهر میشه و میگه : " خانما ! در خدمتم ،بفرما بریم ! "
مامان شمس الملوک میگفتن از شدت ترس صدای قلبمونو میشنیدیم .خانیو گفت شما جلو بیفتین ، من با چراغ دستی (فانوس ) پشت سرتون میام که مواظبتون باشم ! هیچکس جرأت نداشت بگه ما از خودت می ترسیم. خلاصه با همون وضعی که گفتم راه می افتن . دخترا جلوتر می رفتن در حالیکه تمام تنشون می لرزید و دندوناشون از ترس به هم می خورد و خانیو چند قدم عقب تر در حالیکه فانوس رو بالا نگه داشته بود اونا رو همراهی می کرد . لحظه ها به کندی می گذشت .می گفتی هر ثانیه اش یک ساله ! پس از مدتی که مثل یک قرن گذشت بالاخره نور فانوس خانیو روی سر در خونه ی مامان شمس الملوک اینا افتاد . دخترا در نهایت تعجب دیدن که خانیو رفت اونور کوچه ایستاد تا دخترا در زدن و در باز شد . خانیو اینقدر ایستاد تا اونا وارد خونه شدن و درو بستن .
هیچکس نمیدونه پشت اون در چی می گذشت .... قلبایی که تند و تند می زد . چشمایی که از اشک شوق لبریز بود و دلهایی که بدون کلام به هم می گفتن :
" هرگز از روی ظاهر افراد، نمیشه قضاوت کرد ! "
نویسنده: جینی
دوشنبه 7 تیر1389 ساعت: 12:3
واووو!!عجب خاطره ای !!
بسسسیار جالب بود و موافقم که همیشه از روی ظاهر افراد نمیشه قضاوت کرد.
قربون برادرزاده ی عزیزم برم که اینقدر دوست داشتنیه و همه احوالپرسشن (بوس)
بعدشم ، ممنون که به اینجا سر می زنی و تشویقم می کنی عزیز دلم
نویسنده: بلوط
دوشنبه 7 تیر1389 ساعت: 10:30
پس بنده خدا خانیو اونقدر هم ترسناک نبود!!!
ولی منم جای شما بودم می ترسیدم! آدم ناخودآگاه همیشه از روی ظاهر قضاوت می کنه
عزیزم جای من که نه ! جای مامان شمس الملوک ابنا !! قدیما جاهل ها و بی سر و پاها، حداقل یه انگشتونه شرافت داشتن ولی حالا چی !!؟؟
قربونت برم که لطف می کنی و به ته باغ لِله سر می زنی (بوس ) خوش به حالت که اینقدر مورد لطفی ! (گل)
نویسنده: مژده
دوشنبه 7 تیر1389 ساعت: 0:29
چقدر قشنگ نوشتی.... واقعاً همینطوره که می گی ولی عجب اسمی بیچاره داشت... شاد باشی عزیز