بعد از ظهر بود که نوبت به اتاق پسرم رسید و طرف داشت یالای درو دستمال می کشید که در محکم بسته شد و هر کاری کرد نتونست بازش کنه .بنده خدا از صبح از بس حرص خورده بود و در انرژی منفیش غوطه ور بود ، خدا هم براش ماجرا می رسوند! خلاصه اینقدر تلاش کرد و خودشو به در کوبید تا درِ اتاق کیپ کیپ شد و ایراد پیدا کرد طوری که از بیرون هم باز نمی شد.
بیچاره
تواتاق گیر کرده بود و مرتب با اون لهجه ی کُردی فریاد می زد
:کمــــــــــک ! کمــــــــــک ! خـــــــــــــــــــــــــــــــانِم
جااااااااااااااااااااااااااااان بیاین نجاتم بدین !
ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی داد !
ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بیداد ! کمــــــــــک
!کمــــــــــک ! ای خــــــــــــــــــــــــدا ! این چه شانسیه ؟
خدایا ما امروز چه گناهی به درگاه تو کرده بودیم ؟ اون از کله ی بدبختم که
لِه شد اینم از زندونی شدنمون ! و مرتب نق می زد و نق می زد ! من و دخترم ،اول شوکه شده بودیم و نمی تونستیم تصمیم بگیریم چکار کنیم. فقط دیوانه
وار می خندیدیم .اون هم یکسره نق می زد و داد و بیداد می کرد که : روزم
گذشت . وقتم تلف شد ! یه کاری بکنین ! ما دیگه واقعا ترسیده
بودیم . اما بعد از مدتی که دیدیم نق زدن های اون تموم شدنی نیست ، تصمیم
گرفتیم ریلکس باشیم تا بتونیم تصمیم عاقلانه ای برای نجات اون بیچاره بگیریم .
کارگره داد می زد : حداقل یه پیچ گوشتیی چیزی بندازین به جون دستگیره !
اما مسئله این بود که جعبه ابزار توی کمد دیواری همون اتاقی بود که این
بنده خدا گیر کرده بود . اما کجا ؟ این دیگه واقعأ بدشانسی خودش بود .
تصور کنین ، کمد دیواری از سه قسمت تشکیل شده بود . قسمت وسط ثابت بود و
درهای چپ و راست باز و بسته می شدن. جعبه ابزار در طبقه ی پایین سمت راست
کمد بود ، که از شانس بدش قفلش خراب بود و با اینکه کلید روش بود از بیرون
باز نمی شد و پسرم برای باز کردنش از تکنیک خاصی استفاده می کرد
. به این ترتیب که درِ سمت چپ کمد رو باز می کرد بعد تا می تونست مثل کرم
خاکی کش می اومد تا دستش از قسمت ثابت وسط کمد رد شه ، بعد کمی قفلِ سمت
راست رو از داخل با قِلِقی که خودش فقط بلد بود دستکاری می کرد و پس از
اون یک مشت از داخل به در می کوبید و بعد از همه ی این عملیات در باز می
شد ! حالا کی جرأت داشت این قضیه رو به طرف بگه و تازه به فرض هم که بگه
چطور حالیش کنه ! و این مشکل ترین قسمت مسئله بود. طرف همینطور داد می زد
و کمک می خواست . حسابی اعصابمونو به هم ریخته بود .تنها
راهی که مونده بود این بود که زنگ بزنیم تا همسر گرامی بیاد و نجاتش
بده . که اونم وقتی باهاش تماس گرفتیم با خونسردی هر چه نمام تر ،گفت من وسط جلسه ام و نمی تونم
بیام . زنگ بزنین به 125 ! آخه ایشون همیشه عقیده داشت که این بابا ،
تنها مردیه که اینقدر کم طاقته و عین بعضی از خانمها مرتب نق می زنه و جیق
جیق میکنه !
بالاخره من تصمیم خودمو گرفتم و تنها راه
حلِ بیرون اومدنش رو که همانا رسیدن به جعبه ابزار بود بهش نشون دادم و
براش توضیح دادم که چطور به درِ سمت راست کمد ، راه پیدا کنه ! اونم از پشت
در غرغر می کرد که این شانس منه ! ای خدا منِ بدبختو نجات بده ! من کار و
زندگی دارم .....
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااایاااااااااااااااااااا ! چطور
علاف شدیم!
وقتی دید از اینهمه غرغر و نق نق نتیجای نمی گیره تسلیم شد و تصمیم گرفت از همون تکنیک استفاده کنه !
چند ثانیه ای به سکوت گذشت .ما مثل مجسمه پشت در خشکمون
زده بود و هرچی دعا بلد بودیم می خوندیم تا در کمد باز شه . دوباره صدای
غرغرش بلند شد که : خدایاااااااااااااااااااااااااااااا ! شکرت ! یه قَدّم
به ما ندادی حداقل !
شستشون خبر دار شد که طرف در مرحله ی " کرم خاکی " شدن گیر کرده !!!!!!!!! از یک طرف داشتیم از خنده می ترکیدیم و از طرف دیگه هی دعا می خوندیم ، تا اینکه صدای تَرَق و تروقی شنیده شد، در کمد باز شد و صدای اووووووووووووووووف جناب غرغرو به گوش رسید که نشانه ی موفقیتش بود !
بالاخره
طرف به اون گنج نایاب ، یعنی جعبه ابزار دست پیدا کرد و همونطور که غر می
زد و نق نق می کرد افتاد به جون دستگیره ! ما رفته بودیم تو
آشپزخونه ،می خواستم یه لیوان شربت براش درست کنم . از بس خندیده بودیم اشکمون راه
افتاده بود .بعد از چند دقیقه که به نظر می رسید در اتاق باز شده رفتیم
سراغ طرف ، که دیدیم با اون ظاهر گِرد و تُپُل و شلوارکُردی ، که پُف کرده
بود ، وسط اتاق چهار زانو نشسته ، درحالیکه خیس عرقه و کاردش می زدی خونش
در نمی اومد! باور کنین کله ی کچلش سُرخ سُرخ شده بود و از هر سوراخ موی
سرش یعنی از جای هر مو که ریخته بود قطره های آب زده بود بیرون ! به قول
دخترم ،بنده خدا شده بود عین گوجه فرنگی شَسته که هنوز
قطره های آب روشه !
اصلأ حاضر نبود حرف بزنه.
شربت رو دادم دستش که طرف در حالیکه دیگه صداش در نمی اومد نالید :
آب ! فقـــــــــــط آب ! آب خُنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک !
پایان
نویسنده: بلوط
سه شنبه 22 تیر1389 ساعت: 12:12
سلام!!!
وای خدا از قسمت خونه تکونی از خنده مردم! عجب کارگر نق نقویی بود واقعا!
از سفر خاطره انگیزتون هم قسمتی که ملخه پرید وسط شام خیییییییییییییییییییلی بامزه بود.....دقیقا تصور کردم چه حالتی پیش اومده بوده!
چقدر این جور سفرها که چند نفر همراه خوب و با حال با آدم هستن خوش میگذره.....نه؟
بله واقعأ عزیزم !
نویسنده: sahra
شنبه 12 تیر1389 ساعت: 14:13
salammmmmmmmmm maman goliiiiiiiiiiii jonammmmmmm ............khobinnnnnnnnnnnn?????man ke har chi mikham biam benisam nemishe ya mehmoniam ya mehmond arim ........shoma chy kara mikoniiiiiiiiiiiiiiid????shirin jonam khobe???arosiiii key mirin ???.......
نویسنده: مژده
سه شنبه 8 تیر1389 ساعت: 11:31
عجب داستانی داشت این بیچاره ولی اگه من بودم عمراً همچین آدمیو برای کار قبول می کردم اعصاب آدم با اینهمه غر غر داغون می شه ... خوب تمیز کردنش هم مال خودش باشه... ولی خودمونیما خاتون جون کلی خندیدم... شاد شا شاد باشی
نویسنده: hsh
سه شنبه 8 تیر1389 ساعت: 8:34
سلام...
این قضیه در کمد باز کردنتون جالبه... به نظرم بهتره بجای گاوصندوق از این کمد استفاده کنید... چون هم خوب بسته میشه و هم پیدا کردن رمزش مشکله و تازه وقتی رمزش رو پیدا کردی کسی نمی تونه بازش کنه...