روز پنجشنبه ای بود از ایام خرداد ماه 83 ،84 یا 85 ، من و دو قلوها به اتفاق شمس الملوک و دخترش سوار قطار شدیم ،با یک عالمه چیپس و پفک و هله هوله . می پرسین کجا ؟ پیش به سوی کرمان .
لازم به توضیحه ،همیشه میتینگ ملوک ها ، یک جمع بسیـــــــــــــــــــــار ، بسیـــــــــــــــــــــار شاد و سراسر غیبته ، همراه با انواع نام گذاری ها و در صورت نیاز ، دوبلاژ !!! به هرحال تصمیم گرفته بودیم در طول راه تا می تونیم از خودمون خوشی در کنیم !
راستی فراموش کردم بگم که
شمس الملوک هم دو هفته ای بود که چلاق شده بود . آخه پاش رفته بود لای در
مترو ! خدا بهش رحم کرده بود که تونسته بود پاشو به موقع
بیرون بکشه وگرنه ........ وگرنه یک سوژه ی حسابی برای من
جور می شد !!!
خلاصه به هر بدبختی بود همگی با چمدونها و
ساکها و کاورهای لباس پلوخوری و..... خودمون رو تو کوپه جا دادیم .حالا
چقدر طول کشید تا تونستیم جامونو تثبیت کنیم بماند. بچه ها که حسابی خوش بحالشون شده بود همون دقایق
اول به طبقه ی سوم تبعید شدن و سهمیه ی تنقلاتشون به بالا منتقل شد. اونا
اینقدر شلوغ کرده و سر و صدا می کردن که صدای ما ،مامانهای بیچاره به
همدیگه نمی رسید و حسابی اعصاب همه رو خورد کرده بودن . هر چی هم که دعوا
می شدن انگار نه انگار ، اصلأ خطی از کسی نمی خوندن ! ما ملوک ها مونده بودیم
که چکار کنیم و به قول کرمونیا چه کَلَکی سوار کنیم تا بچه ها کمی آروم بشن
، که فکری به ذهن من رسید . تصمیم گرفتم از خاطره ی بچگیم استفاده
کنم . جریان از این قرار بود که وقتی هفت ، هشت سالم بود خانوادگی عازم مشهد بودیم . ( البته تاریخچه ی لوس بازی های بنده ، خودش یه کتابه که در جای خودش مطرح میشه ! ) من در طول
راه مرتب نق می زدم که : جام تنگه ! گرممه ! آب می خوام ! چرا آبش خنک نیست ؟ خوراکی
بدین ! شیشه رو بیارین پایین گرمه ! نه ! ببرین بالا باد داغ میاد ! و خلاصه
اینقدر نق زدم و اعصاب همه ،مخصوصأ داداش مرتضی رو که رانندگی می کرد داغون کردم که بالاخره داداش مرتضی نقشه ای کشید و تصمیم جالبی گرفت و به محض رسیدن به اولین پاسگاه پلیس راه
ماشین رو نگه داشت و رفت به مأموری که اونجا ایستاده بود گفت : جناب سروان
، ما که خلافی مرتکب نشدیم که ماشین ما رو متوقف کردین و یکسری چیزهای زیر
لبی به اون گفت که مأموره اومد جلو و گفت : چطور خلاف مرتکب نشدین ؟ شما بیش از حد مجاز مسافر سوار
کردین و این خلاف قانونه ! داداش مرتضی گفت اما ما چاره ای نداریم .
مأموره گفت : چرا دارین ،یکی تون باید پیاده شه ! همه به
هم نگاه کردن و ماموره هم نگاهی به جمعیت ماشین انداخت و روی من
زوم کرد و گفت : اصلأ همین بچه ! این یکی کاملأ زیادیه و معلومه که روی پا
نشسته بوده ، همینو پیاده کنین ،ما خودمون با اتوبوس می فرستیمش بیاد ! منو میگی زهره ترک شده بودم و همش قسم می خوردم که دیگه شلوغ نمی
کنم و التماس می کردم که پیادم نکنن . اینجوری بگم که عین دوالپا به مامان چسبیده بودم! به این ترتیب نق نق ها تموم
شد و تا مشهد جیکم در نیومد !
با یادآوری این خاطره ،فورأ از کوپه خارج شدم و سراغ پلیس قطار رو گرفتم . بالاخره هم در رستوران پیداش کردم که یکوری روی میز لم داده بود و شدیدأ در حال مگس پرونی بود .آخه مگه تو قطار چقدرجرم اتفاق میفته ! بنده خدا داشت چرت می زد ،که من با گفتن یک " خسته نباشید! " چرتش رو پاره کردم .جریان بچه ها رو براش تعریف کردم و شماره ی واگن و کوپه رو هم بهش دادم. قرار شد اول من برم و ده ، پونزده دقیقه ای بعد ،جناب سروان بیاد که بچه ها رو بترسونه !
بیست دقیقه ای گذشت .ما دختر خاله ها خیلی عادی مشغول صحبت شدیم. بچه ها هم کوپه رو گذاشته بودن رو سرشون که یکدفعه صدای دو سه تا تقه به در ، همه رو به خود آورد .ما که فهمیده بودیم جریان از چه قراره درو باز کردیم و خودمون رو ظاهرأ ترسیده نشون میدادیم .در عین حال نگاهی وحشت زده به بالا که بچه ها مستقر بودن انداختیم که بچه ها خودشون رو جمع و جور کنن ، بچه ها هم انگار نه انگار ،با نیش باز داشتن صحنه رو تماشا می کردن !
بالاخره جناب سروان کله شو کرد تو کوپه و نگاهی به بچه ها انداخت و با لهجه ی غلیظ کرمونی گفت : " کو ببینم ای شِما بَچایِن ایقَ شِلُق کِردِن ؟ هاااااااااااااااا ؟ می خندِن ؟ واگنِ گذوشتِن وَرو سِرِتون ، حقم دارِن بخندِن ! پوزه ، ای مادِراتونِ وِجب کِردِن وِگرنه همچی نیشاتون تا بِناگوش وا نبود ! دِگه نِفَفَمم هِشکی شِلُق کِرده . اووَخ مَ میدونِم و او بچه ! "
دخترا انگار که این بنده خدا برای دیوار حرف می زده ، پریدن جلو و تو گوش پسرم چیزی گفتن که یه دفعه پسرم گفت : "عمووووووووو ! میشه تفنگتو بدی ،ما دزد و پلیس بازی کنیم ؟ "
ما رو میگی از خنده روده بُر شده بودیم ، وای که عجب صحنه ای بود، نه می شد جلوی اون بنده خدا بخندی و نه کسی می تونست جلوی خنده شو بگیره !! بیچاره جناب سروان از رو رفت،بنده خدا نگاه عاقل اندر سفیهی به بچه ها انداخت و از کوپه خارج شد .
بعد از گذشت مدت زمانی، کم کم قضیه داشت فراموش می شد و غیبت کردن ها شروع شد و ..... دیگه خدا بده برکت ، تا زمانی که قطار در ایستگاه زواره توقف کرد مشغول غیبت بودیم . در همین حال دیدیم مسافرا به محض پیاده شدن ، در حالیکه به شدت وحشت زده به نظر می رسن ،دوباره سوار میشن . همه صحبت از ملخ های بزرگی می کردن که ایستگاه رو قرق کرده بودن . ما هم از ترسمون پیاده نشدیم .خلاصه قطار حرکت کرد و ما دوباره گرم صحبت شدیم. بچه ها هم اومده بودن پایین ، همه سرگرم بودیم و مشغول بگو بخند. چیزی نگذشت که ما در رو برای تهویه کمی باز گذاشتیم .چشمتون روز بد نبینه ، یه دفعه یک جونور اندازه ی جوجه گنجشک فنر وار پرید وسط جمعمون !
من که از شدت ترس ،با یک خیز از روی کله ی شمس الملوک و بچه ها پریدم توی راهرو .هنوز حالم جا نیومده بود که ملخ زخمی و مغلوب هم با ضربه ی لنگه کفش شمس الملوک به راهرو و به سمت من پرتاب شد. این پرتاب آنقدر غیر منتظره بود که من در جا خشک شدم عین مجسمه !
البته قابل ذکره که همان لحظه شمس الملوک مورد شست وشوی اساسی قرار گرفت و طبق وعده ای که به او داده بودم،حسابی از خجالتش در اومدم !
خلاصه
ساعتی گذشت و وقت شام رسید ، جاتون خالی نباشه، ما بیچاره ها مشغول صرف شام
شدیم ،کُلی کلاس گذاشته بودیم، لیوانهای یکبار مصرف و خلاصه همه ی وسایل
مورد لزوم یکبار مصرف و استریل ،که یه دفعه یک موشک دست و پا دار ،از بالا
رو سرمون و درست وسط جمع نازل شد، نمیدونم چه جوری توضیف کنم پرواز ساندویچ ها
و نوشابه ها رو. و اینکه چه شکلی همه ی ملزومات غذاخوریمون تو اون کوپه ی تنگ ،به پرواز در اومدن !!!
من که سعی می کردم در حضور بچه ها خونسرد باشم ، عین گربه نره از نردبون
رفتم بالا ، شمس الملوک هم عین آقا روباهه ،بالا و پایین می پرید و به
اتفاق بچه ها جیق می کشید !
صحنه ی عجیب و غریبی بود ، شمس
الملوک می گفت این همون ملخ زخمیه که برای انتقام اومده، اتفاقأ درست می گفت چون بعد از یکسری معاینات مشخص شد که ملخه به یه پا کم داشت
و مثل شمس الملوک ،چپرچلاق شده بوده !!!
خلاصه این ماجرا
دوباره دست بچه ها که تازه آروم شده بودن ، بهانه داد و بچه های هیجان زده کوپه رو گذاشتن رو
سرشون و شروع کردن ورجه وورجه و شلوغ بازی . آخر شب بود و صدای همسفرامون
یعنی مسافرای کوپه های بغلی در اومد و شروع کردن به اعتراض !
دوباره ما مجبور شدیم به پلیس متوسل بشیم و خواهش کنیم که این
دفعه جدی تر برخورد کنه . اما خوشبختانه اون جناب سروان در ایستگاه قبلی
شیفتشو عوض کرده بود . این یکی با خشونت هر چه تمام تر اومد و به بچه ها
گفت " هرکس که صداش در بیاد و باعث سلب آسایش مسافرا بشه ، وسط راه پیاده
اش می کنیم ! " و بچه ها از ترسِ پیاده شدن در بیابون ،اونم در اونوقت شب
،فوری ساکت شدن .
اینطوری شد که همه نفس راحتی کشیدن و دوباره آرامش به کوپه که چه عرض کنم ،به واگن برگشت . به این ترتیب من و شمس الملوک تونستیم یک دل سیر درد دل و غیبت کنیم . کم کم پچ پچ ها ته کشید و سکوت کوپه رو پُر کرد .
*
قطار قصه ی ما سوت کشان در سکوت شب پیش می رفت .دود قطار ،در آسمون کویر می پیچید و رویای دیدارِ فردا رو در خیال مسافراش نقاشی می کرد .
نویسنده: فنا
چهارشنبه 23 تیر1389 ساعت: 12:19
بابا بی خیال ای کارا دی یعنی چی؟ها؟
بعدشم کدوم کرمونی ای قدر دهاتی حرف می زنه ها؟
وطن فروش شدن؟
نِمونِش مَ خودم ! بیا بِسِل !
نویسنده: sahra
سه شنبه 22 تیر1389 ساعت: 1:33
vayyyyyyyyyyyyy maman golyyyyyyyyyyyyyyy ishalaaaaaaaaaa hesaby beheton khosh gozashte basheeeeeeee...........vaghty ina ro mikhonam kolyyyyyyyyy dost dashtam manam pisheton bodam .....mage man dokhmaleton nabodam chela mano nabordin khob .......ishala hamsihe delaton shad bashe mamane mehrabonam
نویسنده: مسافر تنها
سه شنبه 22 تیر1389 ساعت: 0:38
خدا بخیر کنه
این بار با قطار جایی برید دیگه آقا پلیسم نمیتونه بچه ها رو ساکت کنه
چون الان میدونن که اخطار اقا پلیسه یه توطئه بوده
نویسنده: مسافر تنها
سه شنبه 22 تیر1389 ساعت: 0:36
سلام عزیزم
من هم خیلی خوشحال شدم از دیدنتون
امشب اس ام اس که دادین پاتختی بودم
جاتون خالی بود
منم خیلی خوشحال شدم .دیشب یک شب فراموش نشدنی بود.... عروسی نرگس عزیزم !
نویسنده: رهگذر
پنجشنبه 17 تیر1389 ساعت: 16:18
سلام.فکر کردم سوژه هات تموم شدن ولی ظاهرا هنوز راهت ادامه داره !خدائیش آبکیش نکنی . عجله نکن هنوز خیلی سوژه ی دست اول در راه است.
حالو هرچی بگی، قطارو با هزار تو پنجره هنو میایه تومم ور مَ دَس تکون میدی!
نویسنده: hsh
پنجشنبه 17 تیر1389 ساعت: 8:18
سلام...
قطار همیشه خاطرات جالبی رو از خودش باقی می ذاره...
مخصوصا سفر دسته جمعی!
راستی این دو روز تعطیلی دارم میرم اصفهان...
انشاالله با کلی عکس بر می گردم.