ترش و شیرین !


من و خواهرم دوره ی ابتدایی رو در دبستان " شاهدخت " گذروندیم که بعدها اسمش " فاطمیه " شد .مدرسه مون تو خیابون " مادر " بود .وقتی از مدرسه بر می گشتیم از " محمود کورو " خرید می کردیم . بنده خدا نابینا نبود، بلکه بشدت کم بینا بود. مردم می گفتن شبکوره ! زنش سالم بود ولی سه تا از بچه هاش عین خودش مشکل بینایی داشتن . بعدها شنیدم که همه ی بچه هاش به مدارج عالی علمی رسیدن .

مغازه ی محمود کورو نرسیده به جهارراه بازرگانی بود .یادش بخیر بچگیا ، بچه که بودم تا پنج سالگی پستونک می خوردم !! هیشکی هم نمی تونست ترکم بده ! از اون پستونکای قرمز سوت سوتی. بعضی وقتا داداش منصور منو با خودش می برد و برام پستونک می خرید و من بلافاصله میذاشتم دهنم و شروع می کردم سوت زدن . البته طولی نمی کشید که لذت و شادی من تبدیل به غم می شد ، چرا که داداش عزیز پستونک رو می گرفت و همونجا سوتشو در می آورد و پرت می کرد تو جوی خیابون. و جشن سوت زنان من به پایان می رسید.

بگذریم . این محمود کورو خدابیامرز در فصل گرما برای بچه هایی که از مدرسه بر می گشتن اِسکیمو یا آلاسکا (بستنی یخی) درست می کرد .از انواع شربتهای محلی بگیر تا انواع نوشابه ها که می ریخت توی لیوانهای نیکلی کوچولو و چوبهایی که معلوم نبود از حصیر بودن یا چیز دیگه وسط بستنی فرو می کرد و همه ی بچه ها هم می خریدن و می خوردن ! دیگه نه صحبتی از بهداشت بود نه غم نداشتن ژل دست تو کیف مدرسه !

اصلأ مغازه محمود کورو برای ما یه چیز دیگه بود. خودش هم که خیلی مهربون و خوش اخلاق بود .روی پیشخون مغازه اش چند تا شیشه ی بزرگ داشت با انواع خوراکی ها . ما تعجب می کردیم که چطور تشخیص میداد آدامس کدومه یا آبنبات ؟ طعم ها رو چطور از هم تمیز میداد . چه جوری می فهمید آبنبات نعنایی کدومه ؟ شکلات ها توی کدوم قوطی یا شیشه هستن ؟چه ملس ( آبنبات چوبی ) های خوشمزه ای داشت . هر چی که ازش می خریدیم یه مزه ی دیگه داشت . طعم مهربونی ، سادگی . شاید هم بخاطر احساسی بود که ما نسبت به اون داشتیم و همیشه غصه ی نابیناییش رو می خوردیم. من که تا زنده هستم چهره شو و مهربونیاش رو فراموش نمی کنم . اما اون ....

بعدها من کلاس دوم بودم و خواهرم کلاس پنجم که مدرسه مون جابجا شد. منتقل شد به محله ی " حاجی آباد " یعنی " سلمان فارسی " فعلی و هنوزم که هنوزه همونجاست.خدا میدونه چند نسل پشت نیمکت های این مدرسه نشستن و هنوز هم بشینن .

دیگه از محمود کورو دور شده بودیم و تنها مغازه ای که در مسیرمون بود مغازه ی غلومسِنو (غلامحسین) بود .از مدرسه که بر می گشتیم ، غلومسِنو ، تسبیح به دست روی پیت حلبی نشسته بود وبچه ها رو از نظر می گذروند .همیشه ی خدا اخماش تو هم بود .وقتی روی پیت می نشست یک پاشو مینداخت رو اون پاش و خودشو دولا (خم) می کرد روی پاهاش و زمین رو تماشا می کرد . معلوم نیست روی خاک دنبال چی می گشت ! وقتی زنگ مدرسه می خورد ، لطف می کرد و سرشو بالا می گرفت و از پشت ابروهاش به بچه ها نگاه می کرد . انگار ابروهاشو به چشماش چسبونده بودن ، هیچوقت اخمش باز نمی شد . هیچوقت نمی خندید. از زمین و زمان طلبکار بود و با همه ی این اوصاف انتظار داشت بچه ها ازش خرید کنن ! بهرحال بچه ها هم سر ظهر گرسنه بودن و ناچار چیزی ازش می خریدن. خواهرم از غلومسِنو متنفر بود و اجازه نمی داد ازش خرید کنیم.اما اون بنده خدا هم توقع داشت . همه ی امیدش به ساعتی بود که مدرسه تعطیل می شد و نونش می رفت تو روغن ! یک روز وقتی زنگ مدرسه خورد ، هرچی اصرار کردم از اون خرید کنیم ،خواهرم همچنان یک کلام سر حرفش ایستاده بود. من هم دیگه چیزی نگفتم . همچین که نزدیکی های مغازه اش رسیدیم سر خواهرم داد زدم و بلند گفتم : پس بیا از غلومسِنو تَلف ( قره قروت ) بخریم . یکدفعه غلومسِنو انگار ترقه در کرده باشن از جا پرید و اومد جلو . من داشتم از ترس می لرزیدم ، خوب که نزدیک شد نگاهی به من کرد و از سر تأسف سری تکون داد و گفت : چی گفتی ؟ غلومسِنو ؟ تو یعنی داری از مکتب ( مدرسه ) وَر می گردی ؟ آغلومسِن نه ! غلومسِن هم نه ! غلومسِنو !!! و باز یک نگاه خشمناک دیگه به من انداخت و دوری زد و غرولند کنان رفت تو مغازه اش . خواهرم گفت : خوب خوردی ؟ نوش جونت ! و دستمو کشید و از اونجا دور کرد . دلم می خواست گریه کنم .

از اون روز قرار شد اونو " کَل غلومسِن " صدا کنیم و مامان تبصره ای صادر کردن که تا عمر داریم یادمون نمیره . مبنی بر اینکه همه ی مردم غرور دارن و نباید غرورشون شکسته بشه . اینطوری شد که اول  اسامی اینجور آدما ،یک "کَل " به معنای کربلایی یا یک " مَش " ( مشتی -مشهدی ) یا یک اضافه شد ، به این معنا که :

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد .خوب. تنها،… تنها دل ما دل نیست !

     


نظرات 3 + ارسال نظر
مژده سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:39

نویسنده: مژده
چهارشنبه 30 تیر1389 ساعت: 11:31
منو به دوران کودکیم بردی خاتون عزیزم.... چه روزهایی بود.... راستی خاطره قشنگی بود... شاد باشی ... من همیشه در آرزوی یه خواهر یا برادر بزرگتر بودم تا همونطور که من برای خواهرام آبنبات، بستنی و ... می خریدم برام بخره و ...

متشکرم مژده جان ، اگه شماها نبودین و دلگرمم نمی کردین اصلأ دستم به قلم نمی رفت

نیلوفر سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:37

نویسنده: نیلوفر
سه شنبه 29 تیر1389 ساعت: 20:41
سلام
من هر وقت اینجا رو خوندم یاد یه چیزی افتادم:
رمان های بسیار زیبای زویا پیرزاد که آنقدر صحنه ها را خوب توصیف میکنه که انگار همون جایی. چیزی که اینجا رو جذاب تر میکنه اینه که این اتفاقات و خاطرات واقعی اند نه زاده ی خیال

خیلی از انسان های قدیم در عین سادگی بسیار بزرگ و اخلاقی بودند و این محمود کورو هم به اعتقاد من از همین دسته بوده که با یک دل با صفا... .

اسم آلاسکا رو آوردین یاد قدیم افتادم چه دورانی بود.

از این خاطره خیلی چیزها میشه یاد گرفت و عنوانش رو هم خیلی دوست داشتم درست مثل آلاسکا مثل آبنبات!

نیلوفر عزیز ، خیلی لطف کردی . ممنون

hsh سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:36

نویسنده: hsh
یکشنبه 27 تیر1389 ساعت: 17:29
بــــــَـــــه یادش بخیر... آلاسکا... البته نمی دونم چرا در زمان ما بهش اسکیمو هم می گفتن...

البته من که غلمحسینو رو ندیدم ولی تو محلمون یه آقایی بود بنام ادهمی که این آلاسکا ها رو درست میکرد... یه وقتایی که سر حال بود افتخار جدا کردن الاسکا رو از لیوان نیکلی به خودمون واگذار میکرد و ما کلی واسه خودمون حال میکردیم... البته ناگفته نمونه که چوب وسط آلاسکاها که همیشه مثل قاشق چایخوری توی لیوان یه وری بود، از تکه چوب های صندوق میوه بود که به قول خود آقای ادهمی صدبار با اسکاج شسته بودشون...
یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادش بخیر...

راستی! ما هم اسکیمو می گفتیم! یادم رفته بود .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد