به یاد حاج آقا ...


این ماجرا مربوط میشه به پدربزرگ شمس الملوک یعنی شوهر خاله ی فخرالملوک ، که فخرالملوک اینا " حاج آقا " صداشون می کردن .

حاج آقا هم بنده خدا مثل بیشتر آقایون سن و سال دار ، کمی تنگ حوصله بودن و باید خیلی مراعات حالشون رو می کردیم . القصه یکروز فخرالملوک اینا رفته بودن منزل حاج آقا . ضمن صحبت ها ، قضیه ی خرابی آبگرمکن خونه شون مطرح شد . داداش رضای فخرالملوک که در عنفوان نوجوانی و احساس دانایی بسر میبرد ، افتاد سر سخنرانی که : " بله ! چنین است و چنان است ... این قسمت از آبگرمکن عیب داره و باید تعمیر بشه . البته درست شدنش هم تقریبا غیر ممکنه  . حتی اگر تعمیر هم بشه دیگر مثل اولش نیست و در واقع بهتره فکر تعمیرش رو از سرشون بیرون کنند و و و ..... "

خلاصه هی گفت و گفت و گفت . حاج آقا ، بنده خدا هی رنگ به رنگ می شدن و تحمل می کردن . ما با خودمون می گفتیم خدا کنه ساکت شه وگرنه الانه که عصای حاج آقا بره بالا  ! در همین اثنا بود که حاج آقا که حسابی از دست او به ستوه اومده بودند ،با بی حوصلگی گفتند : " ها ! آرضا ( آقا رضا ) تو راست میگی ولی حسن ( پسرشون ) خودش میاد درستش می کنه ! "

از اون روز ، این مثل وارد اصطلاحات خانواده های فخر الملوک و شمس الملوک شد و هر وقت کسی حوصله نداره و مجبوره به به پیشنهاد کسی گوش کنه ، بهش میگن : " ها ، آرضا تو راست میگی ! "


*


صحبت حاج آقا شد ، خدا رحمتشون کنه یاد جریان فوت ایشون افتادم . روزی که از دنیا رفته بودن و همه اونجا جمع بودن . یکی از بزرگترای فامیل که خانم بسیار مسنی بود و حداقل بیست سال از حاج آقا بزرگتر بود ، اومده بود برای عرض تسلیت . البته لازم به ذکره که درصد شنوایی این خانم زیر صفر تخمین زده می شد ! خلاصه ،این خانم از در وارد شد و بغل دست مامان بزرگ شمس الملوک یعنی خاله جان فخرالملوک ، نشست و شروع کرد گریه کردن . مامان بزرگ شمس الملوک بر طبق رسم و رسومات ، رو کردن به این خانم و طوری که براش قابل شنیدن باشه، گفتن : " دیدِن چه خاکی وَر ( به ) سرمون شد ؟ " خانمه گفت : "هن ؟ (هان ) . ایشون بلندتر گفتن : " دیدِن چه خاکی وَر سرمون شد ؟ " خانمه گفت : "هن ؟" ایشون بلند تر از قبل گفتن : " دیدِن چه خاکی وَر سرمون شد ؟ " دوباره طرف گفت : " هن ؟ " . ایندفعه شبیه فریاد گفتن  " دیدِن چه خاکی وَرسرمون شد ؟ " خانمه که بهیچوجه نمی شنید مجددأ گفت " هن ؟ " مامان بزرگ

شمس الملوک که اعصابشون خورد شده بود روشونو از خانمه برگردوندن و با بی اعتنایی گفتن : " هِچی بابا هِچی ! " یعنی: هیچی ، بی خیال ،بابا !!!

نمی دونین چه صحنه ای بود . آدم نمی دونست چکار کنه و چطور جلوی خنده شو بگیره ! خلاصه از اون روز ،اینهم به اصطلاحات خانواده ی شمس الملوک و فخرالملوک اضافه شد که هروقت میبینیم طرف اصلا تو باغ نیست ، میگیم : "هچی بابا ، هچی !"