تماسهای تلفنی شمس الملوک و فخرالملوک ورد زبونه !
این دو موجود عجیب و غریب باید روزی ده مرتبه با هم صحبت کنن و به همدیگه گزارش کار بدن وگرنه روزشون شب نمیشه !
یک
روز ضمن یکی از این تماس ها اتفاق خنده داری افتاد. اون روز فخرالملوک
بیچاره در حال استراحت بعد ناهار بود که زنگ تلفن به صدا در اومد . بله !
شمس الملوک بود که طبق معمول می خواست وقایع اتفاقیه ی اون روز رو تعریف
کنه . شمس الملوک حسابی دلش پر بود و داشت درددل می کرد و مجال صحبت به
فخرالملوک نمیداد . فخرالملوک بیچاره هم فقط گوش می کرد وگهگاهی با کلماتی
مثل " بله ،عجب ، خوب " با شمس الملوک ابراز همدردی می کرد. خلاصه بیست
دقیقه ای گذشته بود که یکدفعه در کمال تعجب ، فخرالملوک دید صدای طرف قطع
شد و عوضش بوق آزاد تلفن شنیده می شه . بلافاصله به شمس الملوک زنگ زد ،
اشغال بود . چندین دفعه زنگ زد اما همچنان تلفن اشغال بود . چند دقیقه ای
هم تلفن رو آزاد گذاشت ، چون فکر می کرد اونم شماره ی فخرالملوک رو می گیره
.اما هیچ خبری ازش نشد که نشد . کم کم افکار جورواجور به مغزش هجوم آوردن و
با خودش گفت : نکنه شمس الملوک از بس که پای تلفن و ضمن صحبت ، حرص خورده ،
حالش بد شده و کف اتاق ولو شده و گوشی از دستش افتاده و ...... یکدفعه به
فکرش رسید که با موبایل شمس الملوک تماس بگیره و همین کار رو هم کرد و زنگ
زد . بعد از یه مدت که برای فخرالملوک مثل یک قرن گذشت ، بالاخره شمس
الملوک تلفن رو جواب داد و در حالیکه شوکه شده بود ، با تته پته گفت : " تـ
... تـ ... تـ ... تو ! او ... او ... اون ور خط ...... چـ .... چـ ....
چیـ ..... چیکار می کنی ؟ مـ ... مـ ... گه تو پای تلفن نیـ ... نیـ ...
نیستی ؟ " فخرالملوک گفت : " نه ! اما تو چرا اینقدر تلفنت اشغاله ؟" شمس
الملوک گفت :" خوب من دارم با تو حرف می زنم ، حواست کجاست ؟ این لوس بازیا
چیه که در آوردی ؟ "
فخرالملوک توضیح داد که هفت هشت دقیقه است که خط تلفنش آزاد شده و تا بحال فکر میکرده بلایی سر اون اومده !
اما
حالا در نهایت شگفتی ، کاشف به عمل آمد که تمام این مدت که فخرالملوک
حیرون و سرگردون بوده ، شمس الملوک داشته مسلسل و عین نوار حرف می زده و از
اونجا که مجال حرف زدن به فخرالملوک نمی داده ، اصلأ متوجه قطع ارتباط
نشده و همینطور یک بند سخنرانی می کرده !!!
یکی نیست بگه ، از دست این شمس الملوک آدم به کدوم قاره ، باید فرار کنه !؟