بچه
که بودیم ، هروقت کار بدی ازما سر می زد ، بلافاصله مامان ، خانم بی بی رو
صدا می کردن که بیاد ما رو ببره ! می گفتن خانم بی بی یه چادرشب گنده داره
که کوچه به کوچه میره . هرجا که صدای بچه ی بدی رو بشنوه ، در می زنه و
بچه ی بد رو میگیره میندازه تو چادرشبش و کول میگیره و میره !
خلاصه
بچه ی بد که می شدیم مامان رو به نقطه ی نا معلومی کرده و خانم بی بی رو
صدا می کردن . بعد خودشون بدون اینکه کوچکترین حرکتی در لبهاشون پیدا بشه ،
با صدایی ترسناک از ته گلو می گفتن : " بیارتش ! " و ما با کمال تعجب
میدیدیم صدایی شنیده میشه اما کسی نیست ، ماست ها رو کیسه می کردیم و بچه ی
خوبی می شدیم . خلاصه حساب کار دستمون اومده بود که خانم بی بی همین دور و
برهاست و عنقریبه که پیداش بشه . همیشه برامون سوال بود که این موجود
نامرئی چطور به این سرعت حاضر میشه !
از طرفی ، زنی بود که
کارش دوختن لحاف و تشک بود و چون کوتاه قد بود به " خانم کوچَک " معروف شده
بود و من اصلأ ندیده بودمش . یکروز که قرار بود مامان و خاله جان برن
بازار ، من هم گریه کنون دنبالشون راه افتادم و شروع کردم به نق زدن که منو
با خودشون ببرن . مامان تهدیدم کردن که در صورت اصرار من ، مجبورن خانم بی
بی رو صدا کنن ! خلاصه خواهرم واسطه شد و ماجرا تموم شد و من خونه موندم .
چیزی
از رفتن مامان نگذشته بود که زنگ در خونه بصدا در اومد از اون زنگهای
طولانی و ممتد که معلوم بود طرف حالا حالاها دستش رو از روی زنگ بر نمی
داره ! من به سمت در دویدم و بدون اینکه سوالی بکنم در رو باز کردم که
یکدفعه دیدم یک زن قد کوتاه نسبتأ چاق ، درحالیکه یک چادرشب پُر هم روی
کولش بود پرید تو خونه و چادر شبش رو که معلوم بود حسابی سنگینه روی زمین
گذاشت و در حالیکه جملات نا مفهومی می گفت ، با اون دندونای شکسته پکسته می
خندید و به طرف من می اومد ! نگو بیچاره مثلا می خواسته منو تحویل بگیره و
قربون صدقه بره ! من هم که بد سابقه بودم و می دونستم همیشه خانم بی بی در
تعقیبمه با ترس و لرز گفتم : تو کی هستی ؟ زن خندید و گفت : منو
نمیشناسی ؟ من خانم کوچکم !همینکه این اسم از دهنش در اومد از ترسم شروع
کردم جیغ کشیدن و گریه کردن و در عین حال بد وبیراه گفتن و لگد زدن به
پاهاش و چادر شب پُرش !خانم
کوچک هم پشت سر هم اهالی خونه رو صدا می کرد . در همین اثنا خواهرم رسید و
منو آروم کرد و توضیح داد که خانم کوچک لحاف سفارشی مامان رو آورده و
خلاصه منو از اشتباه بیرون آورد و من تا حدودی خیالم راحت شد .
*
با
گذشت زمان ، خانم بی بی هم دیگه حناش رنگی نداشت . خانم بی بی جاشو به نون
خشکی داد که بچه بدا رو مینداخت تو گونی نون خشکش و می برد . اما بچه ها
از اونم دیگه خطی نمی خوندن ! کم کم موجودی به نام " آقا گدا " شکل گرفت که
بر خلاف خانم بی بی ،نه تنها نامرئی نبود بلکه حضور پر رنگ این موجود شریف
رو در جای جای شهر می شد احساس کرد !
خواهرم
بچه هاش رو از " آقا گدا " می ترسوند . البته به این دلیل می گفت " آقا
گدا " که اگه بچه ها ، تو کوچه و خیابون چشمشون به گدا افتاد اونو گدا صدا
نکنن ، مبادا بهش بر بخوره !!!
القصه ، با پیشرفت زمانه کم کم
کار به " گدا تلفنی " کشید و ما هم از خواهرم یاد گرفتیم و مثلأ شماره ی
این آژانس خیالی رو ازش گرفتیم . در مواقعی که لازم می شد یک زنگ الکی می
زدیم و یک نفر هم مامور بود که چند دقیقه بعد ، زنگ ِ درو بزنه . بعد یکی
باید واسطه می شد و می گفت ایندفعه رو بخاطر من ببخشید. تا گدای خیالی ، بی
خیال شده و بره پی کارش !
آخی ! طفلی بچه ها ! حالا هم که با
پیشرفت تکنولوژی و فناوری اطلاعات ، باید بزودی شاهد گداهای دیجیتال مثل "
گدا روبوت " باشیم ! کما اینکه برادرزاده ی من همیشه گزارش همه ی اعمال
پسرش رو با اس ام اس یا تلفنی به موبایل " آقا گدا "ارسال می کنه وبا
اشتراک در سایت " گدا تلفنی " شبانه روز بصورت آنلاین با این سایت در
ارتباط بوده و کیفیت و کمیت غذا خوردن و سایر رفتارهای محسن کوچولو رو به
ایشان اطلاع میده !!! این
روزا دیگه همه چیز دیجیتال شده و با سرعت دیوانه واری سیر صعودی طی می کنه
. باید ببینیم کوچولوهای بیست سال آینده با " گدا روبوت " چه روزگاری
دارن !!!
نویسنده: مهدیه
چهارشنبه 30 تیر1389 ساعت: 2:49
سلام الان که این مطلب رو خوندم تازه فهمیدم که چقدر دلم براتون تنگ شده!انگار برگشتم به اون سالها,چقدر خوبه که گاهی اوقات به یاد بیاریم....
تو مَدی خودمونی ؟ خیلی خوش اومدی قربونت برم !