دیشب جاتون خالی با بچه ها رفته بودیم بیرون.گفتیم دیگه بیخودی با هله هوله خودمونو سیر نکنیم ، رفتیم همون " ساندویچ خانواده " که خیلی ساندویچش عالیه و سرشم خیلی شلوغه . وقتی ما رسیدیم صد ودوم شدیم . در حالیکه تازه نوبت نفر هشتادم بود. ولی خوب ارزش داشت چون واقعا غذاش سالم و تازه است. اون مدتی که منتظر بودیم طبق روال هر انتظاری ، آدمای جور واجوری می اومدن و می رفتن با ماشین یا پیاده،زن و شوهر ، دختر پسر ، با سگ بدون سگ !
خلاصه همه رقمه موجود بود . من و بچه ها هم طبق کنجکاوی روتین ایرانی ها رفته بودیم تو کار نقد این اشخاص ،در همین اثنا یک دختر و پسر که غذاشونو گرفته بودن اومدن بیرون . پسر تقریبآ معمولی پوشیده بود و دختر با ظاهری که در حال حاضر معموله در حالیکه با کفشهای پاشنه 12 سانت به زحمت راه می رفت همراهیش می کرد. ما هم شروع کردیم به انتقاد و همینطور که مثل وروره جادو فک می زدیم با نگاه همراهیشون می کردیم .این دو تا رفتن و رفتن تا رسیدن به یک وانت درب و داغون که عقبش قفس ماننده و در مقابل چشمای از حدقه در اومده ی ما سوار وانت شدن و شروع کردن غذا خوردن .اما خانمه با مکث و اکراه می خورد .لقمه از گلوش پایین نمی رفت . معلوم بود دلش مثل آسمون تهرون ابری ابریه .... بعد از دقایقی وانت روشن شد و اونا رفتن.
گفتم کاملأ مشخصه که این بنده خدا ،شوهرشه نه نامزدش ! بچه ها گفتن چطور ؟ گفتم برای اینکه قبل از ازدواج،آقایون به هر بدبختی که شده یه ماشین آخرین مدل جور می کنن و میرن گردش. اما بعد از ازدواج با همون وانت لکنته خانم عزیز رو به گردش می برن !!!
و هزاران دلیل دیگه که ثابت می کرد اینا زن و شوهرن. مثلأ وقتی با هم راه می رفتن دستشون تو دست هم نبود .تازه چند قدم هم عقب و جلو می رفتن . در طول مسیر یک کلمه هم با هم حرف نزدن . خانمه اصلا نمی خندید چه برسه به قهقهه های آنچنانی معمول در خبابون! و و و و و و
تازه ماجرا وقتی کامل میشه که اون آقا بعد از یکسری بحث و جدل ، برای دلجویی از همسرش اونو دعوت به شام کرده باشه ....
*
دلم از این تصور حسابی گرفت.
خوب بود که
مرد به این میگن
اووووووووووووه ؟ آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟

مگه تو منو میشناسی !!!؟؟؟
راستی چرا ما دوست داریم راجع به دیگران داستان سرایی کنیم؟
ولی وااقعا خوش میگذره اما خوب گاهی هم مثه اونشب شما ادم داستانای غمگین میسازه و گرفته میشه
این خصیصه ی ما ایرانی هاست
آره واقعا ...
کمککککککککککککککککککککککککککک
کمککککککککککککککککککککککککککک
آخی ! احساساتت جریحه دار شد ؟
ببخشید
ooooooooooooooooooooo


چقدر آپیدی خانوم خانوما
راستی سلام خوبین
من چند روز نبودم الان همه پستاتونو میخونم
برمیگردم
نه بابا !
برگردی می بینی آپ نکردم آنچنان
منتظرم
شاذه عزیز خیلی جالب نوشته بودن. امیدوارم که همینطور باشه.
آره خییییییییییییییییییییییلی .منم امیدوارم
سلااااااااام. از راهنمائیتون ممنون. من امروز فایرفاکس نصب کردم و همه چیز درست شد. حالا دیگه میتونم نظر هم بذارم.
خدا رو شکر جات اینجا خیلی خالی بود عزیزم.
خوش اومدی
عژب!
عژب عژب عژب!
چیزی تو مایه های جون مش رجب !
الهی که جشن صد سالگیتون رو در عین سلامتی و عافیت بگیرین خاتون جون
قربونت برم عزیزم .ممنون
فکرشو بکن مث مادر ترزا !!!
چوبکاری می فرمایید خاتون عزیز
اختیار دارین . عین واقعیته
سلاممممممممممممم سلام سلام ............منزل نو مبارک
.....ببخشید مامان گلی من دیر رسیدم
....باید البته با گل وشیرینی میومدم
.....اینجا خیلی خوشگله ها ..........منم خوبم شکر کمی مشغول کارام کمی هم کارام قاطی پاتی شده راستش
.....دوستون دارم کلیییییییییییییییییییییییییییی ................
سلامممممممممممممممم دختر گل و گلابی ! چه عجب !
مرسی عزیزم ممنون ........ خدا رو شکر که خوبی ایشالا اوضاع روبراه میشه
منم خیلی دوست دارم دختر خوبم
منتظرم کی میای ؟
خیلی قشنگ بووود از همینجا از شاذه خانوم تشکر میکنممممم :)
عااااااااااااااااااااااااالی بود .
حرف نداشت .من که خیلی لذت بردم . نیمه ی پر لیوان رو دیدی ؟
سلام علیکم
قصه ی اختصاصی خاتون عزیز 
برگشتم با یک سناریوی شاد
دخترخانم قصه ی ما با دوستاش تو دانشگاه شرط بسته بود که میتونه ظرف سه سوت (یا حداکثر سه سوت و نصفی!) مخ خوش تیپ ترین پسر همکلاسی رو بزنه. رفیقاش گفتن عمراً بتونی! اما از آنجاییکه مرغ از قدیم یکپا داشته است دخترخانم گفت می تونم. اگر نتونستم حاضرم با اسی مشنگ (پسر صاحب وانت) شام بخورم.
دخترخانم تمامی ترفندهای جذاب زنانه رو به کار برد، اما پسر خوش تیپ دانشگاه از آنجایی که خوش تیپ بود، چشم و گوشش از این اداها پر بود و خر نشد.
دوستان باوفاش هم ظرف سه سوت اسی مشنگ را راضی کردند که با وانت درب و داغونش دوستشون رو به شام مهمون کنه. خب طبیعتاً همونطور که شما ملاحظه فرمودین به دختر خانم چندان خوش نگذشت!
این داستان خیلی دور از واقعیت به نظر می رسه. اما گاهی ترجیح میدم به جای درگیر شدن با روزمرگیها تو قصه فرو برم. بیشتر خوش میگذره!
وااااااااااااااااااااااااااااای عااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود !
فقط برای اینکه ثابت کنم راست گفتم کامنتو تایید کردم وگرنه دلم می خواست خواننده سورپریز بشه !
دل منم..............

ای روزگار...
آخی عزیزم ... ببخشید
از شاذه جون خواهش کردم یک پایان شاد برای این پست بزارن
سلام
واقعا جالب بود و این سناریو پردازی شما هم ... البته می تواند متاسفانه ... امیدواریم اینطوری نباشه.
متفاوت نوشتن تون هم زیبا بود
متشکرم
راستی مگه قرار نبود این بلاگر رو ترک کنی ؟پس چی شد؟
دو ساعته دارم فکر می کنم بلکه سناریوی شادتری برای این زوج بنویسم اما یا من خواب آلودم یا واقعا امکانش نیست!
شاذه جون اگه قصه ی این زوج رو بنویسی خیلی عالی میشه . میشه بهش فکر کنی ... لطفا !
آره حال منم گرفته شد دیشب