کَش کِشو امروزی


یادش بخیر قدیما ...... تابستون دم عصربا خانواده نشسته بودیم تو ایوون پنج دری ، جاتون خالی چایی ای ، قلیونی ، هندونه ای ، یه دفعه میدیدی کَشکِشو یاالله گویان ازکُت نا (مترادفش رو نمیدونم ! سوراخ ؟) وارد شد ! بنده خدا صبح علی الطلوع پا میشد طنابی مینداخت گردنش . از قنات این سر شهر می رفت از یه قنات ،اون سر شهربیرون می اومد . تو قنات میرفت وآشغال جمع می کرد یعنی آشغالا گیر می کردن به طنابش ، همراه کَشکِشو میرفتن تا یه جایی که دیگه انباشته می شدن. بعد کَشکِشو جمعشون می کرد می ریخت تو گونی گُنده ای که همیشه همراش بود . خلاصه خدا پدر کَشکِشوا رِو بیامرزه ، به قولی لایروبی می کردن و به قول معروف راآب (راه آب ، آبراه) وا می کردن (باز می کردن) .

حالا روزگار عوض شده ، دِگه نه قناتی هست نه جوی آبی و نه کَشکِشویی ! حالا اگِه بخوای مثلأ راه آب مطبخی ( آشپزخانه) چیزی باز کنی باید تلفن کنی به یکی از این لوله بازکنهایی که پونصدهزار تا از این الماسِگای ( ماسماسک ها ) رنگ و وارنگ به درِ خونه های مردم چسبوندن .

حکایت امروز ما هم مربوط میشه به یکی از همین لوله بازکنهای امروزی که کُل دم و دستگاشون یه موتوره و یه موبایل !

 الهی آتش به جون خیر نِدیده شون بگیره . یه روز شمس الملوک بدبخت که به زن مُل نَصِدین ( ملانصرالدین) گفته زکی ، و همیشه لپ تاپ بدس تو این اداره و اون موسسه داره وَر می جکِه تا بلکه یه کسی پیدا بشه قدر آثار هنریشو بدونه ! خسته و کوفته و گشنه از راه میرسه . حالا کِی ؟ دو ونیم بعد از ظهر ! یه چیزی خورده نخورده از خستگی میفته و خواب میره ، که یهو می بینه خونه بلرزه در اومد و صداهای  عجیب و غریبی داره از طبقه بالا میاد . جونم برات بگه این بیچاره مثل دیوونه ها ازجا می پره ،این ور بِجُک ،  اون وَر بِجَک ،  شوهر بدبختشم بیدار میکنه شروع می کنه به جیق جاق ( داد و فریاد) که چه نشستی خونه داره رو سرمون خراب میشه ، الانه که خانم همسایه از اون بالا بیفته رو سرمون !

شمس الملوک که رنگ از روش پریده بود و پوشک لازم شده بود می پره تو آشپزخونه که صدا بیشتر بوده و بنای داد و بیداد میذاره که : چه خبره ! خانم .... چکار می کنین ؟ که یه دفعه سقف سوراخ میشه و فنر لوله بازکنی از اون بالا همراه با مقادیر قابل توجهی گچ و خاک و مصالح میفته و آویزون میشه وسط آشپزخونه ! تصورشو بکنید فنر عین مار بخودش می پیچه و به هیچ ترتیبی نمیشه گرفتش !!! قیافه شمس الملوک واقعا دیدنی بوده ! حیف که من نبودم کاریکاتورشو بکشم !

 خلاصه شمس الملوک و شوهرش وسط آشپزخونه بالا و پایین می پریدن تا شاید بتونن فنر رو بگیرن ، ولی مگه میشد ؟ تصور کنِن شمس الملوک به این فنر آویزونه هی داره دَس پِلاچَک (دست و پا - تلاش ! کلمه ی اختراعی شمس الملوک !) میزنه و با فنر این وِر و اون وَر می پره ! فنر هم  آب چِکو ( در حال چکه کردن ) ، یه مشت مو و آشغال هم ازش آویزونه !

 از طرفی همسایه ها دنبال لوله باز کنه می گردن تا بیاد خیر سرش یک راه حلی نشون بده ! این یارو هم میاد پایین همچین که میبینه اوضاع خرابه دو پا داشته هشت تا دیگه هم قرض میکنه می پره رو موتورش و الفرار !


_______________________

لازم به توضیحه که ماجرای " کَش کِشو " مربوط حدود هفتاد ،هشتاد سال پیشه ،نه جوونی ما ملوکها !!!