-
دردسر قربون صدقه !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:02
خونه ی خاله جان فخرالملوک که همانا خاله ی مامان شمس الملوک هم باشن تو کوچه ی سلسبیله .از وقتی که شوهرشون به رحمت خدا رفته درِ اون خونه خوشبختانه یا متأسفانه بسته شده ! البته نه به این معنا که کسی رفت و آمد نمی کنه ،بلکه دیگه مثل قدیما نیست و در خونه شون از نظر فیزیکی بسته شده .آخه شوهر ایشون علاقه ی زیادی به رفت و آمد...
-
ماجراهای عمه بی بی (۲)
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:01
مرگ تدریجی مرغ و خروسها ! عمه بی بی عزیزمون یک ماجرای خنده دار دیگه هم دارن که براتون تعریف می کنم . ایشون اینقدر دوست داشتنی بودن که هر کدوم از بچه ها با التماس، ایشونو می بردن خونه ی خودشون . عمه بی بی هم افتخار می دادن و می رفتن . خدا می دونه چقدر نوه ها خوشحال می شدن و هروقت نوبت به خانواده ای می رسید بچه های اون...
-
اندر حکایات فخرالملوک !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:00
ماجرا بر می گرده به بهار سال 88 که یه روز تصمیم گرفتم به اتفاق دخترم برای خرید نوبرانه های سال که معمولا از بازار تجریش میشه تهیه کرد برم تجریش . بعد از طی یک مسافت یکساعته تو ترافیک آنچنانی ، بالاخره چشممون به جمال بازار روشن شد . همونطور که می دونین اونجا حتی جای سوزن انداختن هم نیست مخصوصأ ورودی بازار و همه باید تو...
-
و باز هم اندر حکایات شمس الملوک !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 09:57
در مدتی که فخرالملوک مشغول اضطراب درمانی بود ،با کمال تعجب می دید که هیچ خبری از شمس الملوک نیست .از طرفی خدا رو شکر می کرد که گوشش راحته ! و از طرفی نگرانش بود . چون این شمس الملوک که کم دسته گل آب نمیده ! یه دفه پاش میره لای در مترو ! یه دفه از پله برقی میفته ! یه دفه تو چاله چوله های بازار می خوره زمین یا میره...
-
قورباغه ای که به هیچ وجه نمیشه قورت داد !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 09:38
-
تاریخچه ی آقا گدا
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 02:17
بچه که بودیم ، هروقت کار بدی ازما سر می زد ، بلافاصله مامان ، خانم بی بی رو صدا می کردن که بیاد ما رو ببره ! می گفتن خانم بی بی یه چادرشب گنده داره که کوچه به کوچه میره . هرجا که صدای بچه ی بدی رو بشنوه ، در می زنه و بچه ی بد رو میگیره میندازه تو چادرشبش و کول میگیره و میره ! خلاصه بچه ی بد که می شدیم مامان رو به نقطه...
-
اندر فضایل شمس الملوک !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 02:16
تماسهای تلفنی شمس الملوک و فخرالملوک ورد زبونه ! این دو موجود عجیب و غریب باید روزی ده مرتبه با هم صحبت کنن و به همدیگه گزارش کار بدن وگرنه روزشون شب نمیشه ! یک روز ضمن یکی از این تماس ها اتفاق خنده داری افتاد. اون روز فخرالملوک بیچاره در حال استراحت بعد ناهار بود که زنگ تلفن به صدا در اومد . بله ! شمس الملوک بود که...
-
به یاد حاج آقا ...
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 02:14
این ماجرا مربوط میشه به پدربزرگ شمس الملوک یعنی شوهر خاله ی فخرالملوک ، که فخرالملوک اینا " حاج آقا " صداشون می کردن . حاج آقا هم بنده خدا مثل بیشتر آقایون سن و سال دار ، کمی تنگ حوصله بودن و باید خیلی مراعات حالشون رو می کردیم . القصه یکروز فخرالملوک اینا رفته بودن منزل حاج آقا . ضمن صحبت ها ، قضیه ی خرابی...
-
وقتی که کار از کار گذشته !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 02:13
یادش بخیر ! سی ، سی و پنج سال پیش بود. رقیه و عباس از سیرچ اومده بودن خونه ی ما . شنیده بودن که عموجان سرهنگ هستن ، می خواستن با بابا صحبت کنن تا واسطه بشن و خلاصه عموجان یه کاری کنه پسرشون نره سربازی ! از قضا به لطف عموجان ، پسره از خدمت سربازی معاف و به این ترتیب رفت و آمد خانواده رقیه به خانه ی ما شروع شد . هر از...
-
خروسانه !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 02:11
شب عید بود. شمس الملوک با دخترش رفته بود خرید . یکسره راه رفته بود واز بس چک و چونه زده بود براش فک نمونده بود . آخر وقت که دیگه کرکره ی پاساژ رو داشتن پایین می کشیدن و شمس الملوک خدای نکرده خیال دل کندن از مرکز خرید به سرش افتاده بود،یکدفه چشمش میفته به یک خروس رنگ و وارنگ که در نهایت خستگی داره خودشو به زور، راه می...
-
ماجراهای عمه بی بی (۱)
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 02:07
عم بی بی ( عمه بی بی ) خدا بیامرز، عمه ی مامان فخرالملوک و مامان بزرگ مادری شمس الملوک بودن . از طرفی هم مادر شوهر مامان شمس الملوک . یعنی مادربزرگ پدری شمس الملوک ! در نتیجه بیشتر اخبار منتشره برمی گرده به شمس الملوک که طبیعتأ تماسش با مادربزرگش بیشتر بوده . اما در فامیل کسی نیست که با ایشون برخوردی نداشته باشه و...
-
بله برون !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 02:06
-
کَش کِشو امروزی
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 01:59
یادش بخیر قدیما ...... تابستون دم عصربا خانواده نشسته بودیم تو ایوون پنج دری ، جاتون خالی چایی ای ، قلیونی ، هندونه ای ، یه دفعه میدیدی کَشکِشو یاالله گویان ازکُت نا (مترادفش رو نمیدونم ! سوراخ ؟) وارد شد ! بنده خدا صبح علی الطلوع پا میشد طنابی مینداخت گردنش . از قنات این سر شهر می رفت از یه قنات ،اون سر شهربیرون می...