-
شنگول منگول کرمونی
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1390 00:18
این قصه برگرفته از فرهنگ اصطلاحات کرمانه و تقدیم میشه به کلوچه جونم که داره در کرمان بزرگ میشه . ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ روزی بود روزگاری بود. غیر از خدا هــِـشکی نــِـبود . یه بـُـزویی بود سه تا بچه دُشت، ا َلیلو ،...
-
پیامد آخرین ملاقات شمس الملوک و فخرالملوک
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1390 09:16
باور نمی کنین اگه بگم قدم شمس الملوک به کامپیوتر ما نمی سازه و هروقت که کامپیوتر ما نابود میشه می دونیم که شمس الملوک از اون ورا رد شده !!! کامپیوتر و لپ تاپ این بنده خدا، گالری جدیدترین و مخرب ترین ویروسهاست .ویروسهایی که در دریایی از فایلهای گوناگون و رنگ و وارنگ شناورن .اصلأ فکر کنم این سیستم بینوا هنوز رنگ فولدر...
-
ماجرای پُست قبلی به روایت " شاذه " عزیز
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 23:01
دخترخانم قصه ی ما با دوستاش تو دانشگاه شرط بسته بود که میتونه ظرف سه سوت (یا حداکثر سه سوت و نصفی!) مخ خوش تیپ ترین پسر همکلاسی رو بزنه. رفیقاش گفتن عمراً بتونی! اما از آنجاییکه مرغ از قدیم یکپا داشته است دخترخانم گفت می تونم. اگر نتونستم حاضرم با اسی مشنگ (پسر صاحب وانت) شام بخورم. دخترخانم تمامی ترفندهای جذاب زنانه...
-
با اجازه ،کمی متفاوت می نویسم
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 19:12
دیشب جاتون خالی با بچه ها رفته بودیم بیرون.گفتیم دیگه بیخودی با هله هوله خودمونو سیر نکنیم ، رفتیم همون " ساندویچ خانواده " که خیلی ساندویچش عالیه و سرشم خیلی شلوغه . وقتی ما رسیدیم صد ودوم شدیم . در حالیکه تازه نوبت نفر هشتادم بود. ولی خوب ارزش داشت چون واقعا غذاش سالم و تازه است. اون مدتی که منتظر بودیم...
-
تنوع لازمه ی زندگیست
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 23:06
سلام دوستان بالاخره شمس الملوک و فخرالملوک بر عکس کلاغه به خونه رسیدن ! به خونه ی جدید .خسته ی خسته اما راضی راضی . واقعا که خیلی دردسر داشت این اسباب کشی اما شکر خدا تموم شد.
-
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 11:19
چند روز دیگه بهار میاد و همهچیز رو تازه میکنه، سال رو، ماه رو، روزها رو، هوا رو، طبیعت رو، ولی فقط یک چیز کهنه میشه که به همه اون تازگی میارزه، «دوستیمون»! وقتی این اس ام اس رو دیدم ازش خوشم اومد .چون متفاوت بود ، معنا داشت ... از اینکه قدر این همه دوست خوب رو نمیدونم احساس شرمندگی کردم و بعنوان اولین قدم در راه...
-
معجزه ی خوب شنیدن
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 11:18
گاهی اوقات میرم مشاوره ،برای یکسری مشکلات فرزندان و مسائل مربوط به خانواده ، و وقتی برمی گردم احساس می کنم سبک شدم . چند روز پیش که رفته بودم مطب دکتر محمودی نیا .برگشتنی با یک تاکسی تلفنی اومدیم که خدا نصیب نکنه! بیچاره راننده دلش حسابی پر بود . بنده خدا نزدیک شصت سال داشت و خداییش رفتارش یه جورایی احترام برانگیز...
-
ترش و شیرین !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 11:15
من و خواهرم دوره ی ابتدایی رو در دبستان " شاهدخت " گذروندیم که بعدها اسمش " فاطمیه " شد .مدرسه مون تو خیابون " مادر " بود . وقتی از مدرسه بر می گشتیم از " محمود کورو " خرید می کردیم . بنده خدا نابینا نبود، بلکه بشدت کم بینا بود. مردم می گفتن شبکوره ! زنش سالم بود ولی سه تا از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 11:14
تعدادی از دوستان میگن پست ها طولانیه و خوندنش وقت گیر . اما حقیقتش رو بخواهید این ماجراها همه شون واقعیت دارن و خاطرات تأثیرگذار زندگی ما هستن . چه ضمانتی وجود داره که این خاطرات در پشت پرده ی فراموشی از یاد روزگار محو نشن ؟ اینه که سعی می کنم با رعایت اطناب و ایجاز مطالب ،به ثبت خاطره هامون بپردازم .نظرخواهی هم جهت...
-
سفر خاطره انگیز ملوک ها !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 11:13
روز پنجشنبه ای بود از ایام خرداد ماه 83 ،84 یا 85 ، من و دو قلوها به اتفاق شمس الملوک و دخترش سوار قطار شدیم ،با یک عالمه چیپس و پفک و هله هوله . می پرسین کجا ؟ پیش به سوی کرمان . لازم به توضیحه ،همیشه میتینگ ملوک ها ، یک جمع بسیـــــــــــــــــــــار ، بسیـــــــــــــــــــــار شاد و سراسر غیبته ، همراه با انواع...
-
خونه تکونی (قسمت آخر )
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 11:12
بعد از ظهر بود که نوبت به اتاق پسرم رسید و طرف داشت یالای درو دستمال می کشید که در محکم بسته شد و هر کاری کرد نتونست بازش کنه .بنده خدا از صبح از بس حرص خورده بود و در انرژی منفیش غوطه ور بود ، خدا هم براش ماجرا می رسوند! خلاصه اینقدر تلاش کرد و خودشو به در کوبید تا درِ اتاق کیپ کیپ شد و ایراد پیدا کرد طوری که از...
-
خونه تکونی ( قسمت اول )
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 11:11
بیست روزی به نوروز 87 مونده بود و منم مثل همه مشغول خونه تکونی بودم و از دو سه ماه قبل، از کارگر مربوطه وقت گرفته بود . این بنده خدا ، یک آدم بشدت غرغرو و عصبیه. تمام مدتی که کار می کنه نفس نفس می زنه و از خودش صداهایی مثل فِش و فِش در میاره ! یعنی دارم کار می کنم ، خسته شدم ! با اینکاراش جّو خونه رو خراب می کنه و همه...
-
خانیو !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 11:10
فامیل مادری شمس الملوک و فخرالملوک ، قدیما تو محله ی ته باغ لِله ،ساکن بودن . این محله کوچه های باریک و بلندی داشت و مثل همه ی محله ها مسجد و تکیه و سقاخونه ای که مردم نذر می کردن و شمع روشن می کردن . در ایام سوگواری و روضه خوانی ،چندین محل بود که هر سال مراسم در اونجاها برگزار میشد .مثل تکیه ته باغ لِله، خونه ی شتر...
-
مهمانی ارواح !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:49
آدم فکر نمی کنه یه روز بشینه و با شهامت حرفهایی رو که یه روزی راز دلش بودن وقسمتی از مهمترین اسرار زندگیش بودن برای همه تعریف کنه ! حدود سی سال پیش در کرمان ،تو کوچه پس کوچه های قدیمی خیابون ابوحامد تقریبا حوالی سینما شهر تماشا زنی زندگی می کرد که می گقتند با ارواح و اجنه ارتباط داره ( شاید الانم زنده باشه و به شغل...
-
سلامی چو بوی خوش آشنایی
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:17
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:16
انشاءالله به زودی ... لطفأ برای مشاهده ی آرشیو به فهرست نوشته ها مراجعه فرمایید.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:16
فعلأ ... لطفأ برای مشاهده ی آرشیو به فهرست نوشته ها مراجعه فرمایید.
-
انتقام گیری شمس الملوک !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:15
-
مهرگان !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:14
روزی آگه شوی از حال دلم ای صیاد ...که به کُنج قفسم نیست به جز مُشت پری این شعری بود که بابا ، وقتی به قول امروزیا تریپ افسردگی می زدن می خوندن . بابا خیلی رقیق القلب بودن و تا می تونستن با توسل به دیکتاتوری، بین ما و خودشون ، پرده ای می کشیدن تا مبادا بواسطه ی بی ظرفیتی ما بچه های قد و نیم قد ،دیوار شیشه ای احترام فرو...
-
فال و فالگیری ! ( قسمت آخر )
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:13
در همون سالها فالگیر نابینای معروفی در شهرستانک " جوپار " زندگی می کرد که خیلی جوون بود . او بدون اینکه از وسیله ای استفاده کنه غیب می گفت و اینقدر هم درست پیش بینی می کرد که چند بار برده بودنش آب خنک خورون ! این فالگیر به " منصورو " معروف بود . خلاصه من خیلی دلم می خواست برام فال بگیره . یک روز با...
-
فال و فالگیری ! ( قسمت دوم )
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:12
بعد از ننجانو چشممون به جمال " طوطی " که به قول خودش از کولی های لاله زار " بافت " بود، روشن شد .( لاله زار دشت بسیار خوش آب و هوایی ست در حوالی شهرستان بافت ) القصه بوی بهار که به دماغ طوطی می رسید ، سر و کله اش پیدا میشد و پاتوقش هم پارک " نشاط " شهر کرمان بود . چهار تا خال آبی بصورت...
-
فال و فالگیری ! ( قسمت اول )
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:11
از وقتی که به قول کرمونیا سرم از تخم مرغو در اومد ( کنایه از بزرگ شدن ) شیفته ی فال و فالگیری شدم. وقتی مردم از قدرت جادوی " جیپرو " می گفتن . من فکر می کردم " جیپرو " یک موجود عجیب و غریبه و بخاطر ارتباط با ارواح و اجنه ، شکل و شمایل عجیب و غریبی هم داره ! هر وقت از مامان درباره ی اون می پرسیدیم ،...
-
گمشده پیدا شده !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:10
یه چی بگم باور نمی کنین ، من و شمس الملوک به هیچ وجه من الوجوه به همدیگه اس ام اس نمیدیم . اصلأ انگار نه انگار که چیزی به نام اس ام اس وجود داره . آخه روابط ما طوریه که باید خیلی سریع اخبار رو به هم برسونیم و وقتمون اینقدر ارزشمنده و دامنه ی تحقیقاتمون به حدی وسیعه که فرصتی برای کارهای پیش پا افتاده ای مثل اس ام اس و...
-
! WANTED
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:10
با کمال تأسف ، ببخشید ، تعجب به عرض می رسانم که در اوج ناباوری ، شمس الملوک مفقود گشته ! تلفن خونه اش قطعه و موبایلش در دسترس نیست . انشاالله که مشکلی نیست و گمشده ، پیدا میشه ! اما اگر بنا به فرض محال هم پیدا بشه ، دیگه این شمس الملوک ، اون شمس الملوک سابق نیست .... چرا ؟ خبرهای رسیده حاکی از اینه که طرف در پی هجده...
-
اشکها و لبخنــــــــــدها!
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:09
بعد از رفتن خاله جان مهربون، به مامان خیلی سخت گذشت ،چون روزی چند دفعه با هم تلفنی صحبت می کردن و بعد از ، از دنیا رفتن خاله جان بزرگم یعنی مامان بزرگ شمس الملوک ، این دو تا خواهر همدم هم بودن . مثل دو تا کبوتر بغل هم می نشستن و گهگاهی هم نوکی به همدیگه می زدن ، خواهریه دیگه ! خلاصه بشدت به هم وابسته بودن ، حالا دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:07
دوستان عزیزم چند روزی نبودم . راستش رفته بودم کرمان ..... ما ملوکها ، شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان ،خاله ی عزیزمون رو از دست دادیم . مطلب یک ماه قبلمو یادتون میاد ؟ انگار به دلم افتاده بود .... خاله جان عزیزم یکی از مهربان ترین ، با گذشت ترین ، صبورترین و بی کینه ترین آدمای روی زمین بودن . چقدر جاشون خالیه . بعضی...
-
گلاب بی گناه !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:06
کوه صاحب الزمان کرمان معروفه ،شیب ملایمی داره و خوش آب و هواست. سی ، چهل سال پیش ،خیلی ها امواتشون رو در دامنه ی سرسبز اونجا دفن می کردن. البته لازم به ذکره که کرمان چند تا قبرستون داشت و همه هم در شرایط آب و هوایی نسبتأ خوبی قرار گرفته بودن. مثلأ "جَنَهُ المأموا " یا " سید حسین " و آرامگاههای شخصی...
-
اعتماد به نفس، بالای۱۰۰۰ !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:04
اون روزایی که شمس الملوک در عنفوان جوانی و ترگل ورگلی بسر می برد به سرش زد که گواهینامه ی رانندگی بگیره ، البته از اونجا که پدر شمس الملوک به خوبی از روحیه ی مردانه ی ایشون خبر داشت به این سادگیها حاضر به صدور این اجازه نبود . می دونست که اگه گواهینامه در دست طرف باشه دیگه کسی به این سادگیها رنگ ماشین رو نخواهد دید و...
-
به بهانه ی ماه مبارک رمضان
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:04
من و سیما از پنج، شش سالگی با هم دوست بودیم. ما دو تا، تو همه ی مهمونیا با هم بودیم و همیشه قرار میذاشتیم کدوم عروسکامونو با خودمون ببریم و حتی اونجا هم می رفتیم یه گوشه و با هم بازی می کردیم و اگه میزبان ، دختربچه ای هم سن ما داشت که دیگه چه بهتر . بزرگتر که شدیم نمایش ،بازی می کردیم و می رفتیم تو سرزمین رویاها ....
-
گرفتاریه دیگه !
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 10:03
با بازگشت فخرالملوک از کرمان و آوردن یک خروار خاطره از آنجا ، انشاالله بزودی این وبلاگ به روز میشه . با ثبت خاطراتی که با دیدن فامیل و شنیدن ماجراهای قدیم ،دوباره زنده شدن . خاطرات مربوط به شهداد و سیرچ ، از کودکی برادرها ، ماجرای زمین بیب ما طلعت ( بی بی ماه طلعت ) یعنی مادر عمه بی بی، که شمس الملوک برای احیا اون قصد...