اعتماد به نفس، بالای۱۰۰۰ !


اون روزایی که شمس الملوک در عنفوان جوانی و ترگل ورگلی بسر می برد به سرش زد که گواهینامه ی رانندگی بگیره ، البته از اونجا که پدر شمس الملوک به خوبی از روحیه ی مردانه ی ایشون خبر داشت به این سادگیها حاضر به صدور این اجازه نبود . می دونست که اگه گواهینامه در دست طرف باشه دیگه کسی به این سادگیها رنگ ماشین رو نخواهد دید و خدا میدونه روزی چند کشته و مجروح تحویل پزشکی قانونی بده ! اما شمس الملوک ،بعد از کلی مخ زدن و روی اعصاب پدر راه رفتن موفق شد این اجازه رو بگیره ! خلاصه بعد از دیدن یکسری تعلیم ، پدر تشخیص داد که این موجود شگفت انگیز باید با ماشین خودشون هم تمرین رانندگی کنه تا خیالشون از هر جهت راحت بشه و با اطمینان بیشتری بفرستنش برای امتحان. شمس الملوک که از خوشحالی بال درآورده بود و تو پوستش نمی گنجید ، اصرار داشت که هر چه زودتر به این آرزوش برسه .
بالاخره لحظه ی موعود فرا رسید و به محض اینکه پدر اعلام آمادگی کرد، شمس الملوک مثل صاعقه نازل شد و پشت فرمون فرود اومد . شیشه ی پنجره شو کشید پایین و دستشو بیرون گذاشت و ماشینو روشن کرد و یکدستی شروع به رانندگی کرد . حالا هرچی پدر محترم داد و بیداد می کرد انگار نه انگار ، گاز می داد و می رفت . از طرفی هفت هشت تا از پسرهای محله هم یک گوشه ایستاده بودن و این صحنه ها رو میدیدن . شمس الملوک هم که انگار تو کابین ایرباس نشسته ،حسابی به خودش می بالید .وقتی پدر شمس الملوک دید اوضاع اینجوریه گفت : من پیاده میشم و رانندگی تو رو از دور نگاه می کنم تا بتونم خطاهاتو بگیرم ،و پیاده شد .ایشون به حساب خودش می خواست شمس الملوک رو امتحان کنه که آیا حواسش به عابرین پیاده هست و اینکه آیا هنگام مواجهه با عابر ترمز میگیره یا نه ! به همین خاطر وقتی شمس الملوک گازشو می گیره و میره ، پشت یک درخت می ایسته و زمانی که طرف به سمتش میاد با در نظر گرفتن فاصله ی مناسب و کم خطر ، می پره جلوی ماشین ! بقیه ی ماجرا رو از زبون شمس الملوک بشنوید .شمس الملوک تعریف می کنه : من با سرعت زیاد داشتم میرفتم که یکدفعه یک چیزی از پشت درخت پرید جلوی ماشین و من هم که دلم نمی خواست جلوی هم محله ایها کم بیارم ،ترمز نکردم بلکه دست انداختم تو فرمون و یکدستی مانع رو رد کردم و تا آخر خیابون رفتم و دور زدم . داشتم بر می گشتم و غرق در غرور بودم . با خودم می گفتم الان بابا میگه احسنت دخترم ! احسنت ! و بچه محل ها رو در نظر می آوردم که برام کف میزنن ،غرق در این افکار زیبا بودم ، همچین که نزدیک پسرها رسیدم بابامو دیدم که بالا و پایین می پرید و فریاد زنان می گفت : آهای احمق ! می خواستی منو بکشی ! مگه نگفتم با فرمون بازی نکن ! یالا پیاده شو !
 در همین موقع بود که قهقهه ی پسرها هوا رفت و شروع کردن به دست انداختن شمس الملوک ! حالا خودتون حال شمس الملوک رو حدس بزنین که چطور ضایع شده بود و تمرین رانندگی زهرش شد !

چند روز پیش، شمس الملوک میگفت با اینکه در امتحان قبول شدم ، اما اعتماد به نفسم کشته شد و دیگه هرگز پشت فرمون ننشستم. باباش با شنیدن این حرفا گفت : خوب خدا رحم کرد که اعتماد به نفست کشته شد وگرنه تا حالا نصف ساکنین تهرون رو کشته بودی !!!