و باز هم اندر حکایات شمس الملوک !


در مدتی که فخرالملوک مشغول اضطراب درمانی بود ،با کمال تعجب می دید که هیچ خبری از شمس الملوک نیست .از طرفی خدا رو شکر می کرد که گوشش راحته ! و از طرفی نگرانش بود . چون این شمس الملوک که کم دسته گل آب نمیده ! یه دفه پاش میره لای در مترو ! یه دفه از پله برقی میفته ! یه دفه تو چاله چوله های بازار می خوره زمین یا میره تجریش ، کوچه ی ذغالی ها ، از دربند سر در میاره ! خلاصه ، خیلی عجیب بود شمس الملوکی که روزی ده بار زنگ می زد بکلی مفقودالاثر شده و خط و خبری ازش نبود که نبود . تا اینکه امروز طی یک تماس تلفنی 3ساعته ،راز گمشدنش رو برملا کرد و گفت که شدیدأ درگیر دوره ها و مهمانی های آنچنانی بوده ! نه اینکه فکر کنید بیچاره اکس پارتیی ،چیزی راه انداخته !! نه بابا ! بنده خدا بدلیل نمایشگاههای متعددی که از آثار هنریش راه انداخته و نمونه اش زیورآلات کار شده با انواع سنگهاست ، بشدت مورد توجه قرار گرفته و در مجالس خانمهای علاقه مند دعوت میشه . سن و سال این خانمها متنوعه ،مثلا از متولد 1300 هستن تا متولدین 1375 و این نشون میده که این قسمت از کارهای هنری شمس الملوک خیلی طرفدار داره. اصلا چرا راه دور بریم ،خداییش، اینقدر زیورآلاتش قشنگه که خود بنده که فخرالملوک باشم و دخترم تا بحال چندین سفارش بهش دادیم .

امروز که با شمس الملوک صحبت می کردیم ، پیشنهاد داد که دو ماجرای خنده دار رو که مدتی قبل برای شمس الملوک پیش اومده براتون بنویسم.

یکی از ماجراها مربوط میشه به زمانی که شمس الملوک کرج زندگی می کرد و همیشه آخر هفته می اومد تهران البته به اتفاق خانواده ! خونه شون همکف بود و یک حیاط خلوتم پشت آشپزخونه اش بود. یک روز که شمس الملوک اینا وسایلشونو جمع کرده بودن و عازم تهران بودن ، در آخرین لحظه که می خواستن از خونه خارج بشن و درو قفل کنن ،می بینن که یک صدای عجیب و متعاقب اون " گرومب " همراه با آخ آخ از حیاط خلوت اومد.بنظر می اومد یک سقوط آزاد جانانه صورت گرفته ! هنوز شمس الملوک اینا در بهت بسر می بردن که دیدن یک نفر از پشت در حیاط خلوت داره تقه میزنه ! شمس الملوک فکر می کنه خیالاتی شده . اما خوب که گوش میدن میبینن نه بابا ، طرف ول کن نیست و همچنان داره در می زنه ! بیچاره شمس الملوک با ترس و لرز میره جلو و در نهایت تعجب می بینه یک جوون شیک و آراسته با عینک آفتابی و کوله بر پشت و موهای سیخ سیخی مدل جوجه تیغی ، تو حیاط ایستاده ! در حالیکه از تعجب شاخ در آورده بود ،شوهرشو صدا می کنه و در پسره رو باز می کنن و سوال پیچش می کنن که اینجا چکار میکنه و فورأ به 110 زنگ می زنن . اون بیچاره که هوا رو پس می بینه میفته به التماس که : من آدم آبرومندی هستم ، پای پلیس رو وسط نکشین . من اومده بودم تماشای یک مسابقه فوتبال محلی که پشت خونه ی شما برگزار میشد و برای اینکه بهتر بتونم شاهد مسابقه باشم نشستم سر دیوار که نفهمیدم چی شد ، ولو شدم تو خونه ی شما ! و یک شماره موبایل داد که یکی بیاد و ضامنش بشه و اینقدر التماس کرد که بالاخره شمس الملوک اینا دلشون به رحم میاد و زنگ میزنن به پلیس و میگن سوءتفاهم بوده . و با اون شماره موبایل تماس می گیرن که خانمی جواب میده و آدرس می گیره و سریع خودشو می رسونه و ادعا می کنه که نامزد طرفه و پسره هم معتاد و در حال تَرکه ! و بدبخت بیچاره سر دیوار که نشسته بوده خمار میشه و صاف میفته تو خونه ی شمس الملوک !

شانسه دیگه ، همه این اتفاقات عجیب باید برای شمس الملوک بیفته ! به همین سادگی ! یه وقت دیدی یه دونه شهاب سنگ هم خورد وسط فرق سرش !


تازه یک ماجرا هم شب عیدی براش افتاده که باید تعریف کنم .یکی دو روز مونده به سال تحویل 89 ، یک شب حدود ساعت 10 ،شمس الملوک به اتفاق خانواده نشسته بودن و تلویزیون تماشا می کردن که صدای وحشتناکی مثل ریختن سقف میاد و صدای جرینگ خورد شدن شیشه ،، طوری که آپارتمان به لرزه در میاد . چند دقیقه بعد همه چی عادی میشه و کنجکاوی همسایه ها هم به جایی نمی رسه . خلاصه اون شب می گذره و فرداش ، همسایه بالایی شمس الملوک (که ماجرای " کشکشو امروزی " هم به همون بر می گرده ) میاد دم در واحد شمس الملوک اینا و میگه : " عزیزم ، میخوام بالکنمو بشورم ، یه وقت ملافه و لباسی تو بالکن نداشته باشی خیس شه ." شمس الملوک میگه :" نه ، ندارم . شما راحت باشید ." بعد از اون می پرسه : ببینم دیشب شما هم اون صدای وحشتناکو شنیدین ؟ متوجه نشدین چی بود ؟ که خانم همسایه قهقهه اش میره هوا و خیلی ملوس میگه : وااااااااا ! دیشبو میگی ؟ آقا جواد ما بود !!

شمس الملوک در حالیکه چشماش از حدقه در اومده بود و نزدیک بود دو یا چند تا شاخ دربیاره ، پرسید : آقا جواد؟ همسر شما ؟ چی شده بود مگه ؟ باز خانم همسایه با همون لحن ملوس ، در حالیکه از خنده ریسه می رفت گفت : هیچی بابا ، بخیر گذشت ! آقا جواد رفته بود بالا نردبون ، پرده نصب کنه که یه دفه تعادلشو از دست داد با نردبون رفت تو شیشه و افتاد تو بالکن !!! شانس آورد نیفتاد تو اتوبان !!!

و چنان ریسه ای می رفت که شمس الملوک هم دیگه نتونست جلوی خنده شو بگیره و منفجر شد از خنده ! واقعأ خدا این شب عیدی چه رحمی به طرف کرده که از طبقه ی سوم پرت نشده پایین و تازه ،خورده شیشه ها هم ، بلایی سرش نیاوردن ، حتی یه دونه خراش هم برنداشته بود ! این آقا جواد حسابی شانس آورده بود  وگرنه همسر عزیزش نمی تونست اینجوری ریسه بره !