مرگ تدریجی مرغ و خروسها !
عمه بی بی عزیزمون یک ماجرای خنده دار دیگه هم دارن که براتون تعریف می کنم . ایشون اینقدر دوست داشتنی بودن که هر کدوم از بچه ها با التماس، ایشونو می بردن خونه ی خودشون . عمه بی بی هم افتخار می دادن و می رفتن . خدا می دونه چقدر نوه ها خوشحال می شدن و هروقت نوبت به خانواده ای می رسید بچه های اون خانواده جشن می گرفتن . میگین نه ؟ شاهدِ حی و حاضر ، همین شمس الملوک عجیب الخلقه ! که از بس می خندید عمه بی بی بهش می گفتن ، " انار تِرکیده " و همیشه نصیحتش می کردن که دختر نباید تِرتِرو ( هرهرو ) باشه و گاهی لازمه که نیش محترمش رو ببنده ! یا از بس حرف می زد و همه رو سرگرم می کرد بهش می گفتن : " توخ کِدو " ( تخم کدو ) ! اصلأ نمیدونم این بیچاره چه هیزم تری به عمه بی بی فروخته بود که نسبت به رفتارش اینقدر حساس شده بودن و چنین القابی به او میدادن. مثلأ وقتی می نشست و مثل دختر گُلی به صحبتها و خاطره هاشون گوش می داد ، می گفتن : چیه ؟ چرا مثل " کلوخ چشم دار " مِنِه (منو) نگاه می کنی ؟ یا وقتی بچه مون شمس الملوک برای خودش آدمی شده بود و داشت قد می کشید و نسبتأ بلند قد بنظر می اومد بهش می گفتن : مث " لِنگ در اُشتُرخونه " شدی !!بگذریم
،در ادامه ی ماجرای دعوتها ، عم بی بی دعوت میشن اصفهان ،خونه ی کوچکترین
دخترشون .دست بر قضا شمس الملوک هم برای گذروندن یک دوره ی هنری رفته بود
اونجا و برنامه ی هر روزش این بود که صبح ها در خدمت رفیق شفیقش ،مادر
بزرگ گرامیش که همانا عم بی بی باشن ،پته دوزی یاد می گرفت و عصرها کلاس
می رفت. قدیما همه تو خونه شون مرغ و خروسی ، کبوتری ، و به قول کرمونیا
دونه چینی ، نگهداری می کردن . عقیده داشتن دونه چین بلاچینه . اما مرغ و
خروس های دختر عمه بی بی از این قاعده مسثنی بودن چرا که بیچاره ها نه
تنها بلا چین نبودن بلکه بلا هم بر سرشون نازل میشد !
ماجرا
از یکی از تابستونهای داغ شروع میشه که بازار هندوونه داغ داغه .عمه بی بی
هم برای اینکه به قول خودشون جگرشون خنک بشه و به قول معروف حال بیاد ، هر
بعد از ظهر با هندوونه از خودشون پذیرایی می کردن . قدیما هم رسم بود
هندوونه رو از وسط می بریدن و داخل پوستش قاچ کرده و نوش جان می کردن .
بعدشم با قاشق میفتادن به جون تهِ ته پوستش و همچین جانانه می تراشیدنش تا حسابی کچل می شد ! بعد نوبت به دونه چین های بدبخت می
رسید که خانوادگی می چپیدن توی پوست هندوونه و سوراخ سوراخش می کردن تا
خوب سیر شن !
از آمدن عمه بی بی یک ماهی می گذشت . از اونجایی
که دختر و داماد ایشون شاغل و کمتر خونه بودن ، از اتفاقات خونه خبر
نداشتن .فقط گهگاهی شمس الملوک گزارش می داد که هر روز یکی از این بلا
چین ها دار فانی رو وداع میگه ! یکروز که همه دور هم نشسته بودن ، عمه بی
بی گفتن : نَنا (ننه ) نمیفهمم چرا مرغ و خروسها و جوجه ها ، موقع راه
رفتن ،هی " کِلِه تو " ( تلوتلو ) می خورن و گرمبی می خورن زمین و بعد از
یکی دو روز شِل و پَل میفتن ، میمیرن ! این مسئله همه رو به فکر فرو برد و
به طور جدی پی گیر قضیه شدن . یک روز داماد عم بی بی ، جلسه ای میذاره و
ثابت میکنه که این ماجرا یک قتله !
کاشف به عمل میاد که عمه
بی بی هروقت که هندوونه می خورن دیگه زحمت نمی کشن برن پوستشو جلوی مرغ و
خروسها بذارن بلکه از همون بالا ی توری مرغدونی ،با یک حرکت حساب شده ،
پوستهای هندوونه رو پرتاب می کنن وسط مرغدونی! دیگه اصلأ براشون مهم نبود
این پوست یک کیلویی کجا فرود میاد و خوب معلومه دیگه، تو سر و کله ی مرغ و
خروسها و جوجه های فلک زده ،که معمولأ وقتی غذایی ،چیزی براشون ریخته میشه
می دون و دورش جمع میشن !!! دیگه نمی دونستن هر بعد از ظهر باید ضربه
مغزی بشن و به قول عمه بی بی ، شَل مرگ بشن و بعدشم برن اون دنیا !
اینچنین
شد که ،داماد عمه بی بی ،پرده از این راز بزرگ برداشت و ثابت کرد که این
یک مرگ عادی نبوده ، بلکه یک قتله ! بله قتل ! یک مرگ تدریجی ! و قاتل کسی
نیست جز عم بی بی !!!