ماجراهای عمه بی بی (۲)


مرگ تدریجی مرغ و خروسها !

عمه بی بی عزیزمون یک ماجرای خنده دار دیگه هم دارن که براتون تعریف می کنم . ایشون اینقدر دوست داشتنی بودن که هر کدوم از بچه ها با التماس، ایشونو می بردن خونه ی خودشون . عمه بی بی هم افتخار می دادن و می رفتن . خدا می دونه چقدر نوه ها خوشحال می شدن و هروقت نوبت به خانواده ای می رسید بچه های اون خانواده جشن می گرفتن . میگین نه ؟ شاهدِ حی و حاضر ، همین شمس الملوک عجیب الخلقه ! که از بس می خندید عمه بی بی بهش می گفتن ، " انار تِرکیده " و همیشه نصیحتش می کردن که دختر نباید تِرتِرو  ( هرهرو ) باشه و گاهی لازمه که نیش محترمش رو ببنده ! یا از بس حرف می زد و همه رو سرگرم می کرد بهش می گفتن : " توخ  کِدو " ( تخم کدو ) ! اصلأ نمیدونم این بیچاره چه هیزم تری به عمه بی بی فروخته بود که نسبت به رفتارش اینقدر حساس شده بودن و چنین القابی به او میدادن. مثلأ وقتی می نشست و مثل دختر گُلی به صحبتها و خاطره هاشون گوش می داد ، می گفتن : چیه ؟ چرا مثل " کلوخ چشم دار " مِنِه  (منو) نگاه می کنی ؟ یا وقتی بچه مون شمس الملوک برای خودش آدمی شده بود و داشت قد می کشید و نسبتأ بلند قد بنظر می اومد بهش می گفتن : مث  " لِنگ در اُشتُرخونه " شدی !!

بگذریم ،در ادامه ی ماجرای دعوتها ، عم بی بی دعوت میشن اصفهان ،خونه ی کوچکترین دخترشون .دست بر قضا شمس الملوک هم برای گذروندن یک دوره ی هنری رفته بود اونجا و برنامه ی هر روزش این بود که صبح ها در خدمت رفیق شفیقش ،مادر بزرگ گرامیش که همانا عم بی بی باشن ،پته دوزی یاد می گرفت و عصرها کلاس می رفت. قدیما همه تو خونه شون مرغ و خروسی ، کبوتری ، و به قول کرمونیا دونه چینی ، نگهداری می کردن . عقیده داشتن دونه چین بلاچینه . اما مرغ و خروس های دختر عمه بی بی از این قاعده مسثنی بودن چرا که بیچاره ها نه تنها بلا چین نبودن بلکه بلا هم بر سرشون نازل میشد !
ماجرا از یکی از تابستونهای داغ شروع میشه که بازار هندوونه داغ داغه .عمه بی بی هم برای اینکه به قول خودشون جگرشون خنک بشه و به قول معروف حال بیاد ، هر بعد از ظهر با هندوونه از خودشون پذیرایی می کردن . قدیما هم رسم بود هندوونه رو از وسط می بریدن و داخل پوستش قاچ  کرده و نوش جان می کردن . بعدشم با قاشق میفتادن به جون تهِ ته پوستش و همچین جانانه می تراشیدنش تا حسابی کچل می شد ! بعد نوبت به دونه چین های بدبخت می رسید که خانوادگی می چپیدن توی پوست هندوونه و سوراخ سوراخش می کردن تا خوب سیر شن !
از آمدن عمه بی بی یک ماهی می گذشت . از اونجایی که دختر و داماد ایشون شاغل و کمتر خونه بودن ، از اتفاقات خونه خبر نداشتن .فقط  گهگاهی شمس الملوک گزارش می داد که هر روز یکی از این بلا چین ها دار فانی رو وداع میگه ! یکروز که همه دور هم نشسته بودن ، عمه بی بی گفتن : نَنا (ننه ) نمیفهمم چرا مرغ و خروسها و جوجه ها ، موقع راه رفتن ،هی " کِلِه تو  " ( تلوتلو ) می خورن و گرمبی می خورن زمین و بعد از یکی دو روز شِل و پَل میفتن ، میمیرن ! این مسئله همه رو به فکر فرو برد و به طور جدی پی گیر قضیه شدن . یک روز داماد عم بی بی ، جلسه ای میذاره و ثابت میکنه که این ماجرا یک قتله !
کاشف به عمل میاد که عمه بی بی هروقت که هندوونه می خورن دیگه زحمت نمی کشن برن پوستشو جلوی مرغ و خروسها بذارن بلکه از همون بالا ی توری مرغدونی ،با یک حرکت حساب شده ، پوستهای هندوونه رو پرتاب می کنن وسط مرغدونی! دیگه اصلأ براشون مهم نبود این پوست یک کیلویی کجا فرود میاد و خوب معلومه دیگه، تو سر و کله ی مرغ و خروسها و جوجه های فلک زده ،که معمولأ وقتی غذایی ،چیزی براشون ریخته میشه می دون و دورش جمع میشن !!!  دیگه نمی دونستن هر بعد از ظهر باید ضربه مغزی بشن و به قول عمه بی بی ، شَل مرگ بشن و بعدشم برن اون دنیا !
اینچنین شد که  ،داماد عمه بی بی ،پرده از این راز بزرگ برداشت و ثابت کرد که این یک مرگ عادی نبوده ، بلکه یک قتله ! بله قتل ! یک مرگ تدریجی ! و قاتل کسی نیست جز عم بی بی !!!